در ستایش لــــــم
آدمها چند دسته ان. اول، اونایی که در کودکی با کاغذ خشکشویی و شاخهی تر نازک و سریشم موجود است، بادبادک درست کردهن. قضیه اینه که الان فقط با سریش میشه این حرفای پراکنده رو که میخوام بزنم و اول قرار بود یه چیزایی باشه در ستایش رقـــص، به هم چسبوند. ولی اون رو میذارم واسه وقتی که گردن دردم کامل خوب شده باشه و به جاش این که، در زندگی کارهایی هست که ربطی به جملهی اول بوف کور نداره. نه خوبه، نه بد. نه اخلاقیه، نه غیر اخلاقی. مثه تیپ زدن، قیف اومدن، دروغ گفتن. ولی در زندگی یه کارهایی هم هست، که ظاهراً نیست، ولی بدجوری هست. یعنی در نهایتِ انجام ندادن، انجام میشه. لـــم . البته نفس نوشتن دربارهی لـــم با ماهیت کشآلود و خمیریش در تناقضه. هرچند که حالا ابولی بپره وسط و بگه من بلدم لم بدم و بنویسم. حالا خودش دیده که من حتی غذام رو هم همیشه لمیده روی تخت میخورم ها. به هر حال اول یه سری غلطهای مرسوم رو چیز کنیم.
.
Vaqt is a Talaa
با دزد و قاتل و موبایلفروش و حتی با بوتیکی ممکنه بتونم دوستی کنم ولی با آدمهای هایپراکتیو که همیشه مشغول انجام یه فعالیت مثبت هستن و واقعاًباورشون شده که وقت طلاس و دائم در حال دویدن از کلاس یوگا به شنا، و از کلاس آلمانی به انجمن نجوم هستن، و آخر هفتهها باید حتماً برن تپهنوردی، هرگز. اینا هموناییان که روی پله برقی هی آدم رو هل میدن. همونایی که از کلاس پنجم تست فیزیک و شیمی میزنن و جَلدی در یک رشتهی مهم و یک دانشگاه مهم قبول میشن ولی بعد از اینکه اولین دختر عمرشون میگه من قصد افلاطون و آگاپه ندارم، معتاد میشن و خودشون رو میندازن زیر تریلی. همونایی که از زمان بسته شدن فرات زنبیل میذارن توی صف و در حالیکه یک دستشان دعای ابو حمزه ثمالی و در دست دیگر آئیننامه رانندگی تالیف سرهنگ بهنیا و در زیر بغلهای نمکسودشان دو قابلمهی روحی میباشد نگرانند که نکنه از عدسپلوی ظهر عاشورا بینصیب بمونن. همونایی که توی تاکسی شدیداً کتابای پونصد صفحهای میخونن ولی به محض اینکه ببینن توجه پسر یا دختر بغلی جلب شده، جلد کتاب رو در معرض دید قرار میدن و به افقهای دور خیره میشن. یعنی ضمن دانشاندوزی، نیمنگاهی هم به دافیگری دارن. اصن وقت طلا که نیست هیچی، از لحاظ آنارشیسط، وجود خارجی هم نداره. یه جور کلک اینشتینیه واسه اونایی که همهش در حال دویدن و فشار دادن و شنای سوئدیان. وگرنه واسه کسی که لم داده و در شرایطی نیست که برگرده و ساعت دیواری رو نگاه کنه، آیا زمان؟ و این سوال فلسفی، که حتی اگه تا دم لوزههات هم عدسپلو بـتـپـونی و در سطح مهدکودک به هفت زبان مختلف الفاظ گــُشنی کردن رو بلد باشی، آیا قهرمان؟
.
Life is Too Short
شک نکنید که ابولی با انداختن تیکهای که در اون از شورت به مفهوم ماماندوزش استفاده شده، باز هم در اینجا توانایی خودش رو در دلربایی از دوشیزگان دلربا به منصهی ظهور (چی هست؟) میههانه. ولی من برای پیروان انجیاو-باز و درتمامکلاسهاییکتاسهدانشگاهحاضر این مسلک، یک پیام مردمی سنگین و استاینوی بیشتر ندارم. آری، آری، پیام من به سنگینی همان پیانویی است که همچون تیر غیب از دل کارتون پلنگ صورتی بیرون میآید و ناغافل بر زندگی بسیار پربار و بسیار تو شورت ایشان سقوط میکند و آن را به صورت لواشکی بر پیادهروی کائنات، تقاطع سپهبد قرهنی، پخش میکند. اصن، آری، آری، در زندگی شورتهایی هست که فلان. آنقدر کوتاه که من اگر لـــم بدهم و پایم را بر سر زندگی بگذارم و کلهام را بر تهش، خشتکش تا دم یقهام بالا میآید. حالا اینکه تو همهش بال بال میزنی و اصرار داری که هفتاد بار سعی صفا و سیتی و مروه را به جا آوری که نکند از قافلهی ساعتسیکوپنجخران عقب بمانی، در حالی که من با همان لمیدگی میتوانم با یک پشتپای ساده، قیافهات را روانهی جـــوب کنم، بماند.
.
Life is a Journey, Not a Destination
فارغ از بهص اتوبوس جهانگردی و مورچهخوار، این جمله به خودی خود غلط نیست. مثلاً همین میرزا پیکوفسکی رو ببینید. از هر سه تا پستش، دو تا رو به این مسئله، اقتصاد میده. با این حال بسیار جوان معقول و سر به راهی هم هست. ولی همی یادم آید ز عهد صِغر که میرفتیم لونا پارک و از اول تا آخرش از اون ماشین برقیا سوار میشدیم و میکوبیدیم به همدیگه. ربطش رو به قضیهی سفر زندگی دقیقاً نمیدونم، ولی شما را حواله میدهم به آن جملهای که همیشه پرویز پرستویی لحظاتی قبل از آنکه شهید شود و قهقههی عند ربهم یرزقون سر دهد، با چشمانی زیرپوستی بر زبان میآورد: زندگی طولش مهم نیست، عرضش مهمه. برادر من، شما مگه خرچنگ هستی که از عرض سفر میکنی؟ همینه که وقتی از میدون راه آهن به مقصد تجریش، ولیعصر را بالا میآیی، اونقدر حواست هست که موقع نیمکلاچ خاموش نکنی و جلوی بغلدستیت که به شدت داری مخش رو با ولیعصرازشانزهلیزههمقشنگترهواینا تیلیت میکنی، ضایع نشی، که تموم کثیفخوریها و آباناریها رو از دست میدی. جداً حقته اگه یه نیسان زامیاد سرشار از گوسفند و پشکل بماله بهت. نـنـر.
To Live my Life to the Fullest
این هم یکی دیگه از دروغهای منحط استکبار جهانیه که توسط عناصر مجهولالهویه گرتهبرداری شده. این گروه از افراد علاقه دارند که اینقدر زندگیشان را چرب و فربه کنند و کولهپشتیای چنان سنگین بر دوش بگیرند، که نگاه کن، تو هیچگاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی. در اینجا با یک مسئلهی سادهی فیزیک و قرطاسبازی وزن و شتاب و اصطکاک روبرو هستیم. همهی ما قبول داریم که در دنیا قانون جنگل حاکمه. یک جنگل واقعی باتلاق هم داره و بالون هم نیست که موقع پایین رفتن بتونی اون کیسههای شن رو بندازی دور. بلای زندگی، سنگین بودنه. ز هر چه رنگ تعلق پذیرد، آزاد نبودنه. به عنوان یک غذادوست حرفهای، دریافتهام که زندگی حتی اگر عروسی دومادمون باشه و شدیداً به شغل شریف بلعیدن همزمان باقالی پلو و کرم کارامل مشغول باشیم، چه نیکوست اگر آرامگاه ابدی بره و جوجه (کپیرایت: دوست بسیجیام) را آنقدر فوول نکنیم که ادامهی تنفسمان منوط به یک آروغ گازدار باشد که همراهش قارچهای نیمهجویدهی بیف استروگانف هم بالا بپرد. به بیان غیرعلمی، از آدمایی که میگن وای، من اصلاً نمیتونم دو روز بیکار بمونم تو خونه و اگه فعالیت مثبت نداشته باشم احساس بیهودگی میکنم، حالم به هم میخوره. نه همین جوری ها. بد جوری.
.
No Pain, No Gain
کاری به این ندارم که گروه ضدّ زن ABBA یه آهنگی خونده به اسم نو وُمَن، نو کرای، ولی خداییش، شوخی میکنی دیگه؟ نه؟ از اونایی هستی که میگن آمپول همیشه بهتر از کپسوله؟ از اونایی که میگن سربازی کارخونهی مردسازیه؟ برو بابا. قـبـلاً البته در همین لحاظـها به تفصیل تئوریپردازی شده ولی اینو هم باید بدونی (با لحن فلاکت و زد-بازی) که یه روزی مثه چـِت تو گل میمونی.
اغلب به غلط تصور میشه که لــم نوع پیشپاافتادهای از تنبلیه، نوعی اختلال ناخواسته در سیستم کالیبراسیون. نه فرزندم. لــم تنبلی هست، ولی در فرهیختهترین و اشراقیترین فرم اون. حتی در قرآن هم در ابتدای سورهی بقره به این مسئله اشاره شده که الف لام میم. لم دادن یک فعالیت جسمیروانی متعالی و قائم به ذاتـه. البته قائم نه به معنای عمودی. چون هر بچهای میدونه که لــم یه منحنی افقیه. لم به خودی خود کامله و نیازی به سس و فعالیت فوق برنامه و خارج از کتاب نداره. البته عسمارتـعـز هایی مثه ابولی یک سوال جهادی تو آستین دارن که: اصن زندگی دربارهی چیه؟ خب، زندگی دربارهی دو چیزه، ارتباط گرفتن با دنیای خارج که میشه همون حرف زدن، و ارتباط گرفتن با دنیای داخل، که میشه فانتزیبازی. به جز اینها هر چیز دیگهای پیشغذا و خلال دندون محسوب میشه. حالا، میشه برای حرف زدن و فانتزیدن حالتی ایدهآل تر از لمیدگی تصور کرد؟ نه که نمیشه. نویسندهها و نقاشا و اینا که همکار دومادمون گفته نود درصدشون دپ و داغون ان، جون میکنن که یه چیزی تولید کنن و بعدش هم یا خودشونو با گاز خفه میکنن یا اقلکمدش گوش خودشونو میبرن. ما چی؟ لم میدیم و کتاب میخونیم و فیلم میبینیم و خرت و پرت میخوریم و لذت میبریم و اگه خیلی نایس باشیم یه فاتحهای هم نثار ارواح پریشون حضرات میکنیم. جداً ها، این کارگردانا مثلاً فیلمای خودشونو هم نگاه نمیکنن چه برسه به چی. خلاصه نمیدونم برتراند راسل بود یا برت لنکستر که گفت هوی، با تو ام، از جات تکون نخور.
.
برای آفرینش یک لم ایدهآل رسپیهای متفاوتی وجود داره. من یکیشو خلاصه میگم، ولی هر کسی لـِم خاص خودشو برای لـَم داره (خداوندگار صنایع ادبیام).
.مواد لازم:
-چارپنجتا از دوستای نزدیک که خورده حساب با هم نداریم و پشت سر همدیگه لیچار نمیگیم
-پیژامه، شلوار کردی و شلوارک به تعداد کافی
-بستنی سنتی و یخی (از اونا که وقتی مک بزنی کمرنگ میشه)
-ذرت، به هر نحو ممکن
-شماره تلفن چلوکبابی صفا واقع در سعادت آباد یا نوید در خیابان آپادانا
-تخمه یا هر جور تنقلات با دوام و ارزونقیمت دیگه
-یک عدد فیلم غیر امریکایی
-غروب پنجشنبه. تاکید میکنم که کسی حق نداره زودتر از چار صبح بخوابه
-امکانات لمدهی از قبیل کاناپه و متکا و دسترسی آسان به آبریزگاه
-طالبی، یخ، شکر و آبمیوهگیری تفال فرانسوی اصل چینی
-اسپری بَه بَه
-موسیقی مجلسی در پسزمینه
-حـــرف
طرز تهیه:اتاق را برای چند ساعت نسبت به حوادث بیرون ایزوله کنید و مواد لازم را بطور رندوم در اتاق چیز کنید. نکتهی مهم اینه که دوستانی که دعوت میکنید ترجیحا باید همجنس باشن و در سه ماههی اخیر نه آشق شده باشن، نه با اِشق ابدیشون به هم زده باشن و نه از اون قشری باشن که میخوان با دلایل مستند ثابت کنن با پرایت میشه بـم-وه رو گرفت و نه از اونایی که هنوز فکر میکنن صحبت کردن از عشق سه نفره و بکارط و ۲۳سال، یه جور تابوتشکنیه (ک.ر: گطسون)
0 حرف:
Post a Comment