تو گــودال بيادعـا، نيمروشني بـودي،
نشسته در محوترين پسكوچههاي دشت.
كه وقتي به حومهات كمي نزديك شدم،
تـهام را، دلم را ، فروتنيت به خود كشيد.
سـرت آويـزان ، تنات سـراب مينـمود.
خوشداشتي «آنجا بودن»ت هيچ گرفته شود.
و فقط از حوادث ناگاه و بيوزن پـر شوي:
با تيغهي نور ، با سايهي ابر يا خود كلاغ.
تو در گرگ و ميش خودت نفس ميزدي؛
با چشمـان خاكستـري، فرورفتـه، گـود،
و دستاني خـزهبسته، خالـي، كرخـت.
ولي خـب ، هيـــچ وقت نخواستي بروي .
و من در بيشهاي ميدويدم رها ( نپرس چرا)
- و به هيـچكجا مي رسيدم از هر طرف-
كه بلندترين حادثـهاش، تـكهسنگي بود،
يا بتـهاي نيمسبز ، بدون گـل، بيتمشك.
دشتي بود، به شكل بيمارگونهاي يكنواخت.
آنقـدر، كه در لحظات نارنجي غـروب،
كسـي سايـهام را به زنجيــر نميكشيد،
كه تا پاي ديـوار دورشوندهي افق نرسد.
كمكم لابلاي گـامـكـوبـههاي معلقـم،
به رؤياي ثابت و سادهاي كشيـده شدم:
تصويري از يك اتاق، يك در، هـزار گليم؛
با مناي كه تكرار شونده، درو ميكرد، درو.
فقط گيـج بودم چگونــه خواهم پريد،
روزي از پهنــاي ناگزير اين گـودال.
و فقـط تـو، خونسرد، گيج نمي شدي،
كه آدمي با چه حجمي از عمق ، پُر ميشود.
بعد، زانوانم از دويدن خمير وكهنـه شدند،
و واقعـاً دلم خواست كشت كنم (ذرت؟)،
هر جا كه قطرهبارانهاي بيهدف آينـد،
هر جا كه بادهاي باري به هر جهت وَزنـد.
مدّتي بود در تو افتاده بودم فرو؛ فروشدني.
و لحظهاي كه خورشيد بر تـنات عمود شد،
ديدم كه اين گـوده، انـگار بيانتهاست.
.
0 حرف:
Post a Comment