December 23, 2007

dollɐƃ ɔıʇɔɐlɐƃ ɐ ɟo ssǝuǝlqɐɹɐǝqun ǝɥʇْ


لادوگ



تو گــودال بي
ادعـا، نيمروشني بـودي،
نشسته در محوترين پسكوچه
هاي دشت.
كه
وقتي به حومهات كمي نزديك شدم،
تـه‌ام را، دلم را ، فروتني
ت به خود كشيد.


سـرت آويـزان ، تن
ات سـراب مينـمود.
خوش
داشتي «آنجا بودن»ت هيچ گرفته
شود.
و فقط از حوادث ناگاه و بي
وزن پـر شوي:
با تيغه
ي نور ، با سايهي ابر يا خود كلاغ.


تو در گرگ و ميش خودت نفس مي
زدي؛
با چشمـان خاكستـري، فرورفتـه، گـود،
و دستاني خـزه
بسته، خالـي، كرخـت.
ولي خـب ، هيـــچ
وقت نخواستي بروي .


و من در بيشه
اي ميدويدم رها ( نپرس
چرا)
- و به هيـچ‌كجا مي رسيدم از هر طرف-
كه بلندترين
حادثـهاش، تـكهسنگي بود،
يا بتـه
اي نيمسبز ، بدون گـل، بيتمشك.


دشتي بود، به شكل بيمارگونه
‌‌اي يكنواخت.
آنقـدر، كه در لحظات نارنجي غـروب،
كسـي سايـه
ام را به زنجيــر نميكشيد،
كه تا پاي ديـوار دورشونده
ي افق نرسد.


كم
كم لابلاي گـامـكـوبـههاي معلقـم،
به رؤياي ثابت و ساده
اي كشيـده شدم:
تصويري از يك اتاق، يك در، هـزار گليم؛
با من
اي كه تكرار شونده، درو ميكرد، درو.


فقط گيـج بودم چگونــه خواهم پريد،
روزي از پهنــاي ناگزير اين گـودال.
و فقـط تـو، خونسرد، گيج نمي شدي،
كه آدمي با چه حجمي از عمق ، پُر مي
شود.


بعد، زانوانم از دويدن خمير وكهنـه شدند،
و واقعـاً دلم خواست كشت
كنم (ذرت؟)،
هر جا كه قطره‌باران
هاي بيهدف آينـد،
هر جا كه بادهاي باري به
هر جهت وَزنـد.


بعدتر،كه با زانوان پوسيده، آمدم به خودم،
مدّتي بود در تو افتاده بودم فرو؛ فروشدني.
و لحظه
اي كه خورشيد بر تـن‌ات عمود شد،
ديدم كه اين گـوده، انـگار بي
انتهاست.

.




0 حرف: