.
.
.
و من مسافرم ای بادهای همواره،
لطفاً مرا با خود به هیچجا نبرید
میخوام پیاده برم
بعد از اینکه آدم طی یک سلسله عملیات محیرالعقول، توسط خدا یا ناخدا، تولید شد امکاناتی که در اختیارش قرار گرفت که برود آدم شود، عبارت بود از آب، باد، خاک، آتش. اگر فرض کنیم یک لاکپشت بیطرف، که دومادمون میگوید بیشترین طول عمر را در کائنات دارد، در تمام این سالها سرگذشت آدم را با دور تند نگاه میکرده، همهی آنچه که میدیده، یک فیلم مستند معمولی بوده که هیچ اتفاق عجیبی درش نمیافتد. آدم کمکم پیشرفت کرده و جلو آمده و همهچیز را از دل همان آب و باد و خاک و آتش ساخته. کاری به این نداریم که در پسزمینه چقدر کشتار و حماقت و طاعون و هر جور کوفت و زهرمار دیگر رخ داده. آدم یک مسیر سادهای را جلو آمده که طی آن به جای اینکه گوشت ماموت خام بخورد، فیلهی بره را در پیاز و زعفران میخواباند و روی منقل کباب میکند و با تافتون داغ و کوکا میخورد. از دید همان لاکپشت بیطرف در طول این فیلم همهچیز عادی و منطقی پیش میرود و ذره ذره به آموختهها و ساختههای آدم اضافه میشود و او حس نمیکند که از اعلی علیین یا اسفل السافلین دارند به آدم تقلب یا امداد غیبی میرسانند. البته در صحنههای نادری، چیزهایی رخ میدهد که از نظر لاکپشت، غیرعادی، و بیشتر از آن، غیر لازم است. مثلاً یک مرد پیر ریشو عصایش را میزند به زمین، که تبدیل به مار میشود، یا دستش را میبرد توی یقهاش که مثل لامپ فلوئورسنت روشن میشود. یا مثلاً در جایی که میلیونها نفر الکی الکی میمیرند، یک آدمی میآید به یکیشان فوت میکند که زنده شود. خب لاکپشت میفهمد که این آکروباسیها، این ویژوال افکتها، تاثیر خاصی در دراماتیزاسیون و پایانبندی فیلم، در آنچیزی که عملاً اتفاق میافتد، ندارند. لاکپشت اینقدر میفهمد که آن خدا یا ناخدا یا هرکس دیگری که میلیونها سال است رفته آن بالاها قایم شده، نهایت هنرش را به کار گرفته و یک مقدار زیادی مواد خام، و نهایتاً یک مقدار گوشت و علف تولید کرده، ولی اگر برویم آن بالا دستش را بگیریم و بیاوریم و همهی امکاناتمان را مفت و مجانی در اختیارش بگذاریم و بگوییم یک عدد گوشی نوکیا درست کن، نخواهد توانست. دلیلش هم روشن است. يك مثال هندی میزنم. یک پدری، سپور است، جان میکند و شب تا صبح آشغال جمع میکند و توی آشغالها شمع پیدا میکند که پسرش هم زیر نور شمع جان بکند و درس بخواند و متخصص قلب شود. او پدر خوبیست ولی نباید انتظار داشته باشد که بعدها به عنوان قدردانی، توی اتاق عمل راهش دهند، و باید قبول کند که از یک جایی به بعد، کسی به شمعهای نیمسوختهاش نیازی نداشته. بنابراین فارغ از اینکه میلیونها سال قبل واقعاً چه رخ داده، از یک زمانی به بعد راه آدم، از هر چیز دیگری که غیرآدم باشد، جدا شده. خوب یا بد، آدم از کنترل نظامهای طبیعی و متاطبیعی خارج شد و خودش شروع کرد به کشف و کنترل آن چیزها. این، زمان حال است، وضعیت فعلی است. و اینکه در ادامهی فیلم چه اتفاقی بیفتد، حتی برای لاکپشت هم که چنان زندگی ملالت باری دارد، جالب نیست. چون تا همین جا هم چیزی ندیده که آنقدر بروسلی یا بيك ايمانوردی باشد که پای تلویزیون میخکوبش کند. او هم مثل هر لاکپشت نرمال دیگری، در یک بعدازظهر خمیازهبار جمعه، دلش میخواهد شهر زنان فلینی را ببیند، نه دزد دوچرخهی دسیکا را، و نه يك فيلم معناگرای انار و ترمهدار. بنابراین برخلاف تصور آقای نیچه -سلام ابول- خدا یا ناخدا نمرده است. فقط تبدیل به پیشکسوتی شده که بدون اینکه کار خاصی انجام دهد، گاهی به مراسمی دعوتش میکنند و لوح سپاسی همراه با یک عدد ربع سکهی بهار آزادی نثارش میکنند، و خداییش همین خیلی خوشحالش میکند و شاید همین بهش انگیزه بدهد که یک بامبول تازه، يك شامورتیبازی جديد در بیاورد و مثل این فوتبالیستهایی که رباط صلیبیشان پاره میشود، یک بازگشت رویایی داشته باشد و در اولین بازی خود بعد از اسلام، ما را هتتریک بککند.
0 حرف:
Post a Comment