.
.
رفرنس جهانشمول برای نوشتههای صورتی
.
.
این روزا خودم رو خیلی دوست دارم. این محدثهای که الان هستم رو، دخترونگیم رو خیلی دوست دارم. دوباره پاییزه. منام که دختر پاییزم. واسه خودم با دوتا برگ نارنجی چنار دوتا گوشواره درست میکنم و بیهدف راه میافتم به سمت دورترین چراغ قرمز شهر. آخرش میرسم به دریا، میدونم.
این روزا تنهاییم رو خیلی دوست دارم. نمیخوام کسی عاشقام بشه و تنهاییم رو خراب کنه، من عاشق تنهایی خودمام. وقتی خودم باشم و ماگام که عکس جان لنون (یا وال-ای؟ تمرکز ندارم این روزا) روشه، پر از قهوهی تلخ باشه و خداحافظ گری کوپر و دی.وی.دیهای لاست، دیگه هیچی نمیخوام.
این روزا آیپادم رو خیلی دوست دارم. یه کولکشن نرم و آروم درست کردم از آهنگهایی که هرکدومشون قد یه کشور، قد یه اقیانوس، خاطره دارن برام. آهنگا رندوم میان و میرن. مثه این روزای من. و منی که اینقدر رها ام. اینقدر هفدهسالهام دوباره.
این روزا گریههام رو خیلی دوست دارم. یه گوشهی خصوصی دارم تو اتاقم بین تخت و کمد، که عصرا مثل یه پیشی کوچولو میخزم اون تو و نور راه راه از لای لوردراپه میافته رو تنم، مثل سایهی میلههای زندان، و در حضور حافظ اشک میریزم.
این روزا تختم رو خیلی دوست دارم. لباسخواب صورتیم رو میپوشم و مسواک صورتیم رو میزنم و لحافم رو که روش عکس دو تا خرس صورتی داره میکشم روم. خودم رو مچاله میکنم و دلم همهش یه بغل گنده میخواد که دیگه نلرزم.
این روزا آدما رو خیلی دوست دارم. یه پیرزن نحیفی هست که جلوی میلاد نور، کبریت میفروشه. هر دفعه یه بسته ازش میخرم و یه اسکناس دوهزارتومنی فرو میکنم تو زنبیلش. بعد خودم رو جا میدم تو آغوشش. بهش میگم تو مثه مامانبزرگی هستی که دهساله دیگه ندارمش. چقدر دلم میخواد پیرزن باشم.
این روزا بدنام رو خیلی دوست دارم. من بدنام رو آزاد کردم. بهش اجازه دادم برگرده به طبیعت. من خودم رو دوباره کشف کردم و دیگه نمیخوام بخاطر خوشامد نرینهها، حتی یه نخ مو از تنام کم بشه. از این به بعد هر مویی که کنده بشه، یا بیرنگ بشه، فقط واسه دل خودمه.
این روزا آلاستارم رو خیلی دوست دارم. سبزه، با بند فیروزهای. ب میگه وقتی میپوشیش مثه طوطی میشی. پ میگه مثه اون دختره تو زندگی دوگانهی ورونیک میشی. ت میگه تو اصلاً خود ورونیکای. تو هم مثل اون سرگشته و سرکشای. ث هم همین رو میگه. خودم هم همین رو میگم.
این روزا نوشتن رو خیلی دوست دارم. تو فکرم که یه وبلاگ خصوصی درست کنم. اونجا خودم باشم. خدا میدونه چقدر حرف رو دلم مونده که به هیچکس نمیتونم بگم. حتی به ث. یه حرفایی هست که واسه نگفتنه. باید با انگشتای جوهری یه چاله کند و سپردشون به خاک یا کاغذ.
این روزا محو شدن رو خیلی دوست دارم. دلم میخواد یکی بیاد منو بدزده. یه نفر با تهریش و سیگار و زنجیرچرخ. دلم میخواد برم یه جایی که هیشکی نگرانام نشه، یه جایی که کسی هیچی ازم نپرسه. خدایا، من چقدر مینای کنعانام.
این روزا غریبهها رو خیلی دوست دارم. آشناها هم برام غریبه شدهن. بعد از ابولی همه برام غریبهان. خندههاشون رو نمیفهمم. شوخیهاشون رو نمیفهمم. دلم دیوونگی میخواد. دلم میخواد برم و همهی غریبههای جهان رو ببوسم. من خیلی دیوونهام. دوستجونام میدونن اینو.
این روزا شیطونیهام رو خیلی دوست دارم. توی شرکت، غول مهربون از ماموریت تایلند برگشته بود. برای همه سوغاتی آورده بود. گفتم: من عکس اون دختر روسها رو میخوام که ته چمدونتونه. سرخ شد و یه جور خاصی نگام کرد و گفت تو درست بشو نیستی محدثه.
این روزا گل ارکیدهی بنفشام رو خیلی دوست دارم. اسمش منوچهره. با هم حرف نمیزنیم، اما حرف همدیگه رو میفهمیم. در سکوت دوتایی با هم دایدو و بیورک گوش میکنیم، ساقهی تردش رو نوازش میکنم و از خودم میپرسم: گل در بر و می در کف و، معشوقه کجاس پس؟
این روزا هوا رو خیلی دوست دارم. هوای دونفرهی پارک جمشیدیه رو که یادم میندازه نبودنت دیگه یه قانونه، نه فاجعه. با ب قدم میزنیم و اون برام از بیماری لاعلاج پسری میگه که هفتساله خاطرخواه هم هستن. دیشب بهش گفته میخوام بیام ایران ببینمت و بمیرم. ولی نمیتونه. پاسپورت ایرانی نداره هنوز. هلنده. سرزمین لالههای واژگون و سرطانهای خون.
این روزا ... این روزا منم دلم میخواد بمیرم.
.
.
0 حرف:
Post a Comment