.
.
ظهور و سقوط چارلز فاستر پنق
.
.
پنق رو ساعت دو صبح آوردن. خيلی زود اسمش همهجا پيچيد. نیم ساعت بعد همه داشتیم سرخوشانه راجع بهش حرف میزدیم. هنوز هیچ کدوم ندیده بودیمش. مريض ما نبود. ولی وقتی ساعت پنج صبح گاماس گاماس توی راهروی تاریک میرفتم، یه آن به خودم اومدم و دیدم دارم زیرلب میگم پنق پنق پنق، و داره حس خوبی بهم دست میده. بعد از مدتها اینقدر یههویی همچین کلمهی کامل و بینقصی با پای خودش... که نه، لای پتو اومده بود. پنق چهار سالش بود و ترکمن بود و استاتوس اپیلپتیکوس داشت. هفت صبح که کارم تموم شد و رفتم ببینمش، تازه برده بودنش سردخونه. رفتم خونه خوابیدم و دو بعد از ظهر که بیدار شدم و داشتم بستنی میخوردم، دوباره به پنق فکر کردم و فهمیدم که با اغراق، بعد از کهربا، این بهترین کلمهایه که تا حالا شنیدهم. بعد از این همه سال، هنوز هم گاه و بیگاه یادش میافتم و زیر لب میگم پنق پنق پنق. شاید من تنها کسی باشم تو دنیا که هنوز پنق میکنم. حتی خونوادهش هم ممکنه دیگه به یادش نیفتن. ولی انکار نمیشه کرد که هر کس دیگهای هم باشه، اگه توی موقعیت مناسبی قرار بگیره و چندبار با لحنهای متفاوت، پشت سر هم، زیرلب بگه پنق، حس خوبی پیدا میکنه. پنق مهمه. نه که مهم باشه، ولی چیزی نیست که پاک بشه. چیزی نیست که اتفاقی توی کوچه و خیابون و فیلما شنیده بشه. پنق از توی قوطی در نیومده. یه آدم بوده با یه سرگذشت واقعی که سعدی، خیام، و مرد نکونام رو به هیچ گرفت، و بر اثر یک سلسله حوادث تقریبا معمولی و غیرکافکایی، تبدیل به یه کلمهی سه حرفی زیبای بیمعنی شد.
.
.
0 حرف:
Post a Comment