.
.
در ستايش زخمخوردگی
.
.
سالها بعد، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، ایستاده در برابر جوخهی آتش، بعد از ظهر دوردستی را به یاد آورد، که پدرش او را به کشف زخمهايی برده بود، كه مثل خوره روح را نمیخورند و نمیتراشند؛ خوب میشوند و اِسكار بجا میگذارند.*
اون موقعها وسعمون در این حد بود که هفتهای یکبار، ظهر، از راه دانشگاه سه کورس تاکسی سوار شیم و یه کم هم پیاده بریم تا چلوکبابی ارمغان توی خیابون منوچهری و دوتا چلوکباب سلطانی بگیریم با یه پرس هم از غذای روزشون که میتونست قیمه، فسنجون، یا لوبیاپلو باشه و با هم نصفش میکردیم. خوشاشتها بود و از کبابش چیزی نمیماسید، ولی طبق قرار دادی نانوشته، نصف گوجهش رو میداد، که عالی بود.
اینکه از بین همهی چلوکبابیهای جهان، اونجا شده بود پاتوق ما، دلیل خاصی نداشت. چون همیشه قبلش تصمیم میگرفتیم که این دفعه دیگه بریم یه جای دیگه، ولی طبق این اصل فوتبالی که آدم نباید به ترکیب تیم برنده دست بزنه، دوباره سر از منوچهری در میآوردیم. البته قیمتهاش که اونقدرا گرون نبود هم، موثر بود ها، ولی اگه صرفاً دنبال جای ارزون بودیم، اون چلوکبابی نزدیک تقاطع وصال-انقلاب، پنگوئن، دلفین یا یه حیوون دیگه تو همون مایهها، ولی نه موبی دیک، که ارزونتر بود.
من همینجوریش هم همیشه گرممه و زود عرق میکنم. دیگه حسابش رو بکن توی گرمای چهل درجه، روی چرم قلابی گُر گرفتهی صندلی عقب تاکسیای که همهچیش به یه چس بند بود و دستگیرهی شیشهبالابر رو هم کنده بود که نتونی شیشه رو از حد اون پونزده سانتی که خودش تعیین کرده پایینتر بیاری، وقتی دستم رو میذاشتم روی پای راستش، طبیعی بود که داغ شدن کف دستم مثل این دستای خونی زمان انقلاب که میمالیدن به دیوارا، یه سایهی نمناک روی شلوارش درست کنه.
بطور معمول یکی از دلمشغولیهای آدمی اینه که دستش رو کجا بذاره، اگه به عکسای تکی خودمون، در گذر زمان نگاه کنیم، بخصوص جاهایی که جیب شلوار، گردن رفیق، یا نردهای در پسزمینه وجود نداره، این مشکل خودش رو به خوبی نشون میده. در محیطهای عمومی، مناسبترین جا برای دست، سطح فوقانی ران است، ران او، به نحوی که انگشت کوچک، تماس خفیفی با چین کشاله پیدا کنه. به این صورت، آدم ضمن برخورداری از لذتی نجیب، در نقطهی تعلیق تشنه میمونه، و در مقابل، اونقدر هم شديداللحن نيست كه به چشم ناظر لَخت، تجاوز بنظر برسه. دست باید ثابت بماند، نه آنکه مالیده شود، یا فرو رود.
ساعت سه میرسیدیم خونه و قبل از هر کاری آب طالبی درست میکرديم. از لحاظ کلی، طالبی ۹۹٪ آبه و ۱٪ رنگ و بو. بهترین روش برای درست کردن آب طالبی اینه که طالبی رو همون موقعی که میخری پوست بگیری، تیکه کنی و بذاری توی فریزر که تبدیل به یخ سبزرنگی میشه. در عوض یخچال هم بوی آبمیوهفروشی و انقلاب نمیگیره و وقتی هم طالبیها رو با شکر میریزی توی میکسر، دیگه لازم نیست یخ اضافه کنی و غلظتش هم خیلی زیادتر از مال بازار میشه. بعد هر وقت لازم داری، سی ثانیه میذاری توی مایکروویو که یخش یه ذره شل بشه و بعد مخلوطكن و... آمادهس. جوریكه با یه کم بیاحتیاطی، ممکنه سقف دهن قانقاریا بگیره و بترکه.
اینکه بعدش چیکار میکردیم و چی پیش میاومد، تابع قانون يـــلخ بود. اون روز هم نمیدونم چهها کرده بودیم که رسیده بودیم به اون لحظهای که خونه در حال کبود شدن بود و هنوز هم پا نشده بودیم چراغ روشن کنیم. تلویزیون روشن بود و نگاه میکردیم. واقعاً نگاه میكرديم. دستم روی شکمش بود و بیهدف میچــمیدم و توی بیشه ول میگشتم، که دورتر از مهرهها و دندهها، یکدفعه رسیدم بهش، و خيلی خونسرد و سنگين، شوكه شدم. انگار یه کرم ابریشم بود، یا هزارپا ، شایدم یه بچهمارماهی ، درست نمیدیدم که. ولی یادم نمیره که چطور وقتی دستم لغزید روی پهلوش، تمام تنش سفت شد، بالشتك ساق پاش برجسته شد و ناخنش رفت توی بازوم. زیر سرانگشتام چیزی شروع کرده بود به زنده شدن، به تپیدن.
عمل کلیه در هفت سالگی، یه اِسکار جراحی به طول ۱۲/۵ سانت و عرض ۴ میل روی پهلوی چپ، یه کم برجسته و ناهموار، ولی نرم و فرّار، یه کم سفت تر از بافتهای دور و بر، یه کم روشنتر از پوست تنش که خیلی تیره بود، با یه تهمایهی مبهم قرمز و صدفی، در دوردست کمرگاه، توی پستوی دنجی از پهلو، جایی که تا چشم کار میکنه بايد انتظار شنزار و تپههای شنی رو داشت. و من بارها سرخوش و سوتزنان از گذرگاههای اون حوالی رد شده بودم بیاينكه چيزی كشف كنم، جز كُركهای طلايی نامريی. خب، هنوز تنش رو ناشی بودم، هنوز تنش رو تازهکار بودم.
هشدار: خطر رمانتیسیسم و اسپویل در پاراگراف بعدی
اسکار تبدیل شد به عضوی از بدنش، برای من. استیگماتایی که بر هیچ بدن دیگری یافت نمیشد. شناسنامه شد. مُهر خورده بود، مهری که زمانی با سیم و سرب بخیه زده بودند. هویت پیدا کرد و به بدنش، به پوست، به انگشتانی که پوست رو لمس میکردن، هویت داد. آرام و ناگهان، زیباتر شد. عروطیسمی امروزی، شهری پیدا کرد، با ردپایی از یک حادثهی شهری. دست میزدی و میلرزوند، صورتت رو میچسبوندی و میسوزوند، نفس میکشیدی، و تو رو تا نفسنفس میکشوند. خودش رو به تمام بازیها و سفرهای دونفره میکشوند. از هر شاهراه، از هر کورهراه، که شروع میکردیم، خسته و ناخسته، به این پرچین پهلو میرسیدیم. رازی نداشت. رو بود. هیچ خاطرهی دراماتیک، هيچ خارش استعاريكی، زیرش، درونش پنهان نبود. درونای نداشت اصلاً. با شکل بیادعا و سادهای که داشت، با حضور بیطمطراق و دور از دسترسش، بالفطره جذاب بود. نشانای، حکشده با تیغ، که هر بار از او باز میگشتم، به گردن میآویختم. خالکوبهای، از جنس رگ و پی، که نمیشد بر تنهای دیگر، پهلوهای دیگر، کـیـچاش کرد، فِـيـكاش كرد. کتیبهای، بیرونآمده از خاکی هزارساله. خاک دوران جنینی، مثل هر کتیبهی دیگری از تن، مثل سینه، مثل گردن.
مدتها بعد، ايستاده در برابر دو ليوان آب طالبی تگری، ما کرش کراننبرگ رو با هم دیدیم. شهوتی كه تصادف، له شدن، مثله شدن، به بار میآورد. ماشينهايی كه مثل شواليهها سوی هم میتازند و مچاله میشوند، تيغههای استيل كه رانها و كتفها را میشكافند و تا دل استخوان فرو میروند. آدمهايی كه تخريب میشوند و درد میكشند، و بر خرابهی خونين و مالين بدنهایشان، لای آهنپارهها به هم میپيچند و برهم فرو میروند و ارضا میشوند و لذتی نامعمول و شورمزّه را تجربه میكنند. لذتی كه در درد و رنجی تازه، كه همچنان دود میكند و بالا میرود، احاطه شده.
چوب زيباست، و آتش، و شعله، و خاكستر.
تن زيباست، و زخم، و درد، و اِسكار.
نه همهی اينها، نه هميشه، نه بی مدارا و اغماض.
*جملهی اول صد سال تنهايی
.
0 حرف:
Post a Comment