April 2, 2008

Laze Lola Laze

.
.
بندبازان از طناب لذت برند و من از اطناب
.
.


بعضی چیزها هستن که فقط توی خیال امکانپذیرن. اینکه کنار پنجره‌ی خونه‌ت بشینی و به عبور لحافدوزهای دوچرخه‌ای و وانتی‌های نمکی و زنای چادری بدعنق و بچه‌های تخس نگاه کنی و بدون شیله پیله ازش لذت ببری، فقط تو قصه‌ها اتفاق می‌افته. مگر اینکه خیلی تنها و داغون باشی که دیگه یتشبّث بکل حشیش.

من چوبِ بستنی یخی‌م رو حسابی مکیده بودم و دیگه کاری پای پنجره نداشتم. باقسام زنگ زد و طبق معمول فقط از ماشینایی که بعدها خواهیم خرید حرف زدیم و من هم عقاید ارتودوکس همیشگی‌ام رو در ستایش شورولت کاپریس و تقبیح 4WD بیان کردم. بعد تو زنگ زدی و پرسیدی که کباب ترکی می‌خورم یا همبرگر و اینکه یه روسری ارغوانی دیدی که عاشقش شدی و نظر من چیه.

یاد پاترول‌های سفید گشت ثارالله توی دهه‌ی شصت می‌افتم که بچه‌‌باحالای اون زمان از هم می‌پرسیدن می‌دونی 4WD که پشتش نوشته یعنی چی و خودشون جواب می‌دادن که یعنی چهار ولگرد دیوث و همه می‌خندیدن. ولی واقعاً خیلی دلم می‌خواد بدونم آدمایی که پاترول دورنگ صورتی-نقره‌ای می‌‌خریدن، چه جهان‌بینی‌ای دارن. یعنی راستش، نمی‌خوام بدونم، قصدم فقط اینه که مسخره‌شون کنم.

جهان‌بینی مجموعه‌ایست از هست‌ها و نیست‌ها. ایدئولوژی مجموعه‌ایست از بایدها و نباید‌ها. کباب کوبیده مجموعه‌ایست از گوسفندها و پیازها، و من به تو غر می‌زنم که چرا کم است این گوجه‌ها. دوستت دارم چون راحت به اینجور حرفا می‌خندی. و چون انتظار نداری موقع غذا خوردن نگام به تو باشه. تو دوستم داری چون پسر خوبی‌ام در کل.

همه‌‌ی ما واهمه داریم از اینکه زندگی‌مون روزمره بشه. ولی وقتی یه داستان کوتاه می‌خونیم که نویسنده به سادگی هرچه تمام‌تر برش بدون آرایشی از زندگی روزانه‌ی یه آدمی که شباهت‌های دوری با ما داره رو ارائه می‌کنه، کف می‌کنیم. نه اینکه وانمود کنیم ها، واقعاً خوشمون میاد. علتش هم کاملاً واضحه.

روزمرّگی کلمه‌ی مرگ رو در بطن خودش مستتر و هویدا داره. اوه، چه ترسناک. مرگ علت‌های گوناگونی داره. می‌گن الویس پریسلی -یا یکی دیگه، یادم نیست- اینقدر خورد، که مُرد. آدم بسیار شوخ‌طبع الان می‌تونه بگه پس یا صدقه نداده بوده یا پرخوری توی لیست اون هفتادتا مرگ بدی که توی صدقه پیش‌بینی شده، نیست،‌ و همه می‌خندن. من الان تا صفحه‌ی ۲۷ راهنمای همشهری رو خونده‌م و هنوز نمرده‌م. بارها شده تا لِوِل ۶۴ هم رفته‌م و گیم اُور شده، با اینکه هنوز جون داشتم.

به مبل سه نفره‌ی زرد رنگ گوشه‌ی اتاق برگردیم که تو داری مسابقه‌ی آشپزی به زبون ایتالیایی نگاه می‌کنی و من دارم این مهره‌های تخته رو روی هم می‌چینم که هر بار به ۲۷ می‌رسه و می‌ریزن پایین. همین‌جا راستش رو بگم تا الان فقط یه بار به ۲۷ رسیده، و تازه همون یه بار هم فقط واسه این بوده که با عدد ۲۷ توی پاراگراف بالایی یه جور قشنگی بشن.

کسی باورش نمی‌شه که من روزگاری چقدر خجالتی بودم. یه بار توی جشنواره، فیلم آوریل نانی مورتی رو به زبون اصلی دیدیم. یه گلّه بودیم واسه خودمون و من بعدش که داشتیم توی چشمک سرپایی سوسیس می‌خوردیم گفتم قشنگ بود. دوستان قدیمی، حالا می‌تونم توی چشماتون زل بزنم و بگم نه، قشنگ نبود، و شما نمی‌تونین من رو توی اون جمع بیست نفره شناسایی کنین، حتی اگه راهنمایی کنم که نه باقسام ام،‌ نه ازموسیس، نه ابوذر.

هدف من این بوده که برای خواننده‌ی بسیار نکته‌سنج این سوال مطرح بشه که من الان نویسنده‌ام یا قهرمان داستان یا آدمی که قهرمان داستان شباهت‌های دوری به اون داره یا دانای کل. من فکر می‌کنم کار خیلی قشنگیه که آدم بتونه این سوال رو توی ذهن‌ها متبادر -یا همچو چیزی- کنه. خیلی لوس‌ث می‌شه اگه الان بگم به نظر من روزی پیامبری ظهور می‌کنه که توجه‌دیگران‌را‌شرافتمندانه‌جلب‌کنیدگی رو تقدیس خواهد کرد؟ آره فک کنم.

خوابت برده. و توی خواب نه قشنگ‌تر شدی، نه زشت‌تر. امروز اصلاً نبوسیده‌مت و اگه الان هم خیلی آروم ببوسمت فایده‌ای نداره، چون خوابت سنگین شده و لای چشمات رو باز نمی‌کنی که یه جور خوبی نگام کنی. کنترل تلویزیون زیرته و غلت هم نمی‌زنی و این هم چیزی نیست که عصبی‌م کنه. اینکه یادم می‌ره ببوسمت مال این نیست که دیگه خیلی به هم نزدیک شدیم و از اون لِوِل رد شدیم؟ نه نیست. مال آب و هوائه. همه می‌خندن.

تو تلاش نمی‌کنی که عزیزتر بشی، و این خوبه. چطور می‌تونی اینقدر خودت باشی؟ من نمی‌تونم. یعنی اصلاً‌بنظرم فضیلتی نیست که آدم، همیشه خودش باشه. با وجود اینکه به شدت پایبند اخلاقم، ولی دلم مالامال از اندوهی جانکاه می‌شه وقتی یادم میآد که بهت گفته‌ان سال دیگه، پرستوها که کوچ کنن، ما دیگه با هم نخواهیم بود. چه کسی به تو گفته؟ فال‌قهوه‌گیر یا دانای کل؟ این سوالی‌ست که تاریخ به آن پاسخ خواهد داد. راه بدین تاریخ بیاد جلو. همه می‌خندن.

باز می‌آید پرستو نغمه‌خوان، باز می‌سازد در اینجا آشیان. بیتی قشنگ و بسیار پوچگرا. هیچ کدوم از ما تا حالا هیچ پرستویی رو با چشم مسلح یا خلع سلاح شده -همه می‌خندن- ندیدیم. پرستو وجود خارجی نداره. و اون پرنده‌ی کبودی که دمش مثل ذوالفقار دوشاخه‌س برای آدمای رهااندیش فرقی با آرکئوپتریکس نداره. خیلی چیزا هستن که وجود ندارن، جلگه، حس ششم، جامه‌ی زربفت، ضمیر ناخودآگاه... اصلاً چرا راه دور بریم، توی تهران، شیرینی تر عالی وجود داره؟

در زندگی چوب‌های دو سرگهی بسیاری وجود دارد. من خودم هنوز تصمیم نگرفته‌م که معمولی باشم یا متفاوت. با اینحال معتقدم کسانی رو که وقتی ازشون می‌پرسی از خودت بگو، با خضوع و شکسته نفسی می‌گن من یه آدم معمولی‌ام، یا وقتی می‌گی نقاشی قشنگی کشیدی، می‌گن نه نه اینجورا هم نیست، باید بدون محاکمه اعدام کرد. گاهی اخلاق نه تنها نسبی نیست، بلکه به ضد خودش بدل می‌شه.

زوج‌های جوان و کم‌تجربه همیشه دغدغه دارن که در یک رابطه‌ی پایدار چگونه باید مسائلی مثل گوزیدن جلوی همدیگه رو مدیریت کرد. در پاسخ به اونها من این شعر رو سرودم: بودنت، نبودنت، یکی‌ست، هر دو را تب می‌کنم، هر دو را می‌میرم. وقتی همه‌چیز مثه آدم پیش می‌ره خیلی زود حضور طرف -و نه وجودش- عادی می‌شه. و فشاری نخواهد بود برای هر روز بوسیدن، دائم حرف زدن، نگوزیدن.

یک جایی خوندم که زندگی درباره‌ی حرف زدن است. خوب این هم از همون کلی‌گویی‌های صدتا یه غازه. بسیار معتقدم که فقط پنجاه درصد زندگی درباره‌ی حرف زدنه. مابقی درباره‌ی حرف نزدنه. آخرین جمله‌ای که ما گفتیم این بود که لیموها رو بذار تو یخچال و الان سه ساعت گذشته و هنوز حرفی نزدیم و هنوز دوستی‌مون به همون قشنگیه. این یه مثال خیلی ابتدایی بود و اگه لازم باشه بیشتر می‌شکافمش. خشتک. همه می‌خندن.

دارم می‌رسونمت. دارم برای چندمین باره که می‌رسونمت؟ دارم برای چندمین باره که ازت خوشم میاد چون وایمیستی دم پارکینگ و به من فرمون می‌دی و بعد در رو نمی‌تونی ببندی و خودم میام می‌بندمش؟ دارم برای چندمین باره که سی‌دی هایده‌ت رو می‌ذاری و من حالم به هم می‌خوره؟ دارم برای اولین باره که رانندگی می‌کنم و تو یادت رفته دستت رو بذاری رو ترمز دستی روی دست من، و من احساس می‌کنم لُختم. بهتره یادت بیاد، وگرنه خودم می‌گم.

شروع به بالا رفتن می‌کنیم و از یه جایی به بعد روزمره شدن زندگی غیرقابل اجتنابه. از یه جایی به بعد این پلکان سیمانی تبدیل می‌شه به پله برقی پایین‌رو، به نردبانی افقی، که ما گام می‌زنیم و بالا نمی‌ریم. از تمام حضار عذر می‌خوام اگه لحنم شبیه فیلمای درپیت با هنرپیشه‌های زیرپوستی که نور شمع تو چشماشون دو دو می‌زنه شده، ولی مهم اینه که در چه ارتفاعی از سطح دریا روزمره بشیم، و به شما قول می‌دم ریز دیدن و ندیدن آدمها و اشیاء، در اون ارتفاع، قشنگه.

پ.ن: با اینکه بارها بهش گفته بودم ارغوانی رو خیلی دوست دارم، ولی این روسریش رسماً افتضاح بود، افتضاح..
.
.

0 حرف: