April 23, 2008

Individual Rituals



تاپ منجوق‌دوزی‌شده‌ی مجلسی موجود است

یا چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و فیزیک و متافیزیک را کم‌محل کنم



پیراهن چهارخانه چیز سهل و ممتنعی است و در واقع پوشیدنش به منزله‌ی قرار دادن خویشتن در برابر کار انجام شده است. در جایی از این دنیا حتماً چند نفری هستند که هنوز آن عکس من در یک مهمانی بسیار ممنوع که منجر به دستگیری سه روزه‌ی ما شد و در لحظه‌‌ی ورود آنها، مشغول امر شنیع شاه‌دزد‌وزير و بطری‌بازی بودیم و کت چهارخانه‌ی آبی و پیراهن چهارخانه‌ی قرمز پوشیده‌ بودم را، توی آلبوم‌شان داشته باشند. چند هفته بعد یک نفر به من گفت می‌شه دیگه پیرن چارخونه نپوشی؟ و من آنقدر تیزهوش بودم که بفهمم منظور اصلی، زنندگی پیراهن چهارخانه در همراهی با کت چهارخانه است، ولی چون در آن سنین روح آدمی بسیار حساس است، و در آن زمان فقط همان يك كت را داشتم، از همان روز پيراهن چهارخانه پوشیدن را بالکل فراموش کردم.

بعدها، از خیابان چرچیل یک پیراهن جین مشکی ایتالیایی که محصول کوچه برلن بود خریدم. آن موقع پوشیدن پوتین سربازی و شلوار ارتشی کار خوبی محسوب می‌شد و من اکثر روزهایی که دانشگاه می‌رفتم با این سه قلم جنس دیده می‌شدم. من متوجه نبودم که حتماً عده‌ای هستند در دانشگاه که مرا به نام «پسره که همیشه پیرن جیم مشکی تنشه» می‌شناسند، یا اهمیت نمی‌دادم، چون یک نفر به من گفته بود من عاشق این پیرنتم. من پیراهن‌های دیگری می‌خریدم و همان یکی را می‌پوشیدم و خب زمانه عوض شد و من آن یک نفر را دیگر ندیدم و فراموش کردم که فکر کنم آیا هنوز هم باید اینقدر شدید به پوشیدن این پیراهن ادامه بدهم یا نه. تا اینکه مدت‌ها بعد، یک روز طی یک مراسم اسلپ استیک، بچه‌ها که دنگی برایم یک پیراهن نارنجی خریده بودند، با تیغ تکه تکه‌اش کردند.

بعدها، از خارج برایم دو تا پیراهن پولو واقعاً‌ اصل کادو آوردند. از همین‌ها که راه راه سفید با یک رنگ کمرنگ دیگر دارند. عیب این پیراهن‌ها این بود که جیب نداشتند، مزیت‌شان این بود که راه راه بودند، و عیب دیگرشان این بود که آن‌موقع پیراهن راه راه مد نبود و سخت گیر می‌آمد البته اگر از آن مدل‌های کارمند‌میان‌مایه‌اش را نمی‌خواستید. بنابراین پیدا کردن یک پیراهن راه راه خوب، برای خودش کاری محسوب می‌شد و آدم قدر پیراهن‌هایش را می‌دانست و آنها را توی ماشین لباس‌شویی نمی‌انداخت که زود لبه‌ی یقه و آستین‌شان برود و این وسط هم، نه یک نفر حرف خیلی خاصی زد و نه من چیزی را فراموش کردم. من، فقط زمان می‌گذشت با چیزهای دیگری، و خداوند که روزی‌رسان است، مرا بدون راه راه نمی‌گذاشت.

بعدها، نه، بعدها هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. این بعدها چه همین الان باشد چه پنج سال دیگر، من دارم به پوشیدن پیراهن راه راه ادامه می‌دهم. من سالیان متمادی زاهد‌مسلکانه لباس پوشیده‌ام و در این فاصله پیراهن راه راه چندبار مد شده و چند بار از مد رفته و من، نه اینکه فراموش کرده‌ باشم، کلاً‌ در جریان نبوده‌ام. من تحقیق میدانی دقیق انجام نداده‌ام ولی بعید است که در عصر حاضر، گزینه‌ی جایگزینی برای پیراهن راه راه بوجود آمده باشد. من هنوز هم توسط آدم‌های ناشناس در حال ورق زدن پیراهن‌های راه راه مغازه‌ها و بی‌توجهی به چهارخانه‌ها و ساده‌های رنگی دیده می‌شوم. شاید احساس کنید که...، نمی‌دانم، شاید فکرهای خاصی الان به ذهن‌تان رسیده باشد، ولی نه، هیچ چیز خاصی وجود ندارد پشت این پیراهن‌های راه راه.

هیچ سنتی، معلوم نیست که واقعاً از کی شروع می‌شود و چرا شروع می‌شود و چه حکمت پیدا و پنهانی در پس‌اش وجود دارد. مثل سنت عبور چندنفر با هم از یک در باریک. من دقیقاً نمی‌دانم از کی واقعاً شروع به خریدن و بازهم خریدن پیراهن راه راه کردم. حتی تا همین الان هیچ‌وقت چنین سوالی از خودم نپرسیده بودم. و خب، الان هم قصد ندارم به پرسش‌هایی که برای خودم مطرح می‌کنم پاسخ بدهم. من و پیراهن راه راه همزیستی مسالمت‌آمیزی داریم و حتی اگر ارتباط‌مان آن شور و حال اولیه را هم نداشته باشد، داریم ادامه می‌دهیم و خوبیم. البته دلیلی ندارد که شما کمد من را باز کنید، ولی اگر کمد من را باز کنید می‌بینید که من خیلی پیراهن راه راه دارم. و اگر بپرسید که همه‌ی اینا رو می‌پوشی؟ می‌گویم نه. و اینها چه چیزی را ثابت می‌کند؟ هیچی، فارغ از تفرعن و تواضع، هیچی.

من می‌دانم که خوش‌تیپ‌تر نمی‌شوم. من می‌دانم که قبلاً هم خوش‌تیپ‌تر نبوده‌ام. من نمی‌دانم که هر پیراهن راه راه جدید چه چیزی را به کمد، و به من اضافه می‌کند. من انتظار خاصی از او ندارم. من این کار را انجام می‌دهم. من از پیراهن راه راه را خوشم می‌آید، آنچنان که از رانندگی، از سالاد الویه، از در آغوش گرفتن. من تیپ نمی‌زنم، من نمی‌پوشم، من پیراهن راه راه می‌پوشم. فعل این جمله «پیراهن راه راه پوشیدن» است، نه «پوشیدن». این یک کار قائم به ذات است و به مقوله‌های پارچه و خیاطی و طراحی لباس و دلبری و جذابیت و اقتصاد و پز و انسانیت مربوط نمی‌شود. رابطه من و پیراهن راه راه، حیوانی نیست، چون به هم احتیاج نداریم، انسانی نیست، چون جلوی آینه حس خاصی در هم برنمی‌انگیزیم، اخلاقی نیست، چون من تعدد روابط دارم، مهم نیست، چون اصلاً رابطه‌ای وجود ندارد، انگار من و او صرفاً در یک زمان و مکان واحد، که پوست من باشد، به هم رسیده‌ایم.

نه تی‌شرت دارم، نه ژاکت، نه پولیور، نه هر فرم دیگری از لباس که در بالاتنه پوشیده شود. من فقط پیراهن راه راه دارم. آستین‌کوتاه هم نه، فقط آستین‌بلند. و تابستان‌ها آستینش را شاید بالا بزنم و زمستان‌ها کت یا کاپشنی شاید رویش بپوشم. یعنی اگر بیرون از خانه باشم به نحوی این پیراهن راه راه همراهم است. ولی توی خانه، نه، چون ممکن است لخت باشم. و اگر لخت نباشم، یکی از همان پیراهن‌های راه راه که از فعالیت‌های اجتماعی بازنشسته شده‌است و کنج عزلت گزیده ‌است تن‌ام است. من حق انتخابم را از دست داده‌ام، چون دیگران می‌توانند چیزهای دیگری انتخاب کنند و بپوشند. من حق انتخابم را از دست نداده‌ام، چون رنگ‌های مختلف را می‌توان به صورت ستون‌های عمودی و با فاکتوریل‌های بی‌شماری کنار هم چید و هر بار چیز تازه‌ای ساخت.

یادم نمی‌آید کجا، یک بار خوانده بودم که «وقتایی که حرفی واسه گفتن ندارم می‌رم واسه خودم یه پیرن راه راه می‌خرم». جالب است که اینقدر شباهت بین آدم‌ها هست. چون این برای من هم زیاد پیش آمده، بماند که در مورد من می‌توان تعمیم داد به: وقتایی که یک نفر مرا به زور برده که برای خودش دامن بخرد، وقتایی که توی خیابون هستم و زنگ می‌زنن و یه خبر خیلی بد بهم می‌دن، وقتایی که فقط بیست هزار تومن تو جیبمه و کفش لازم دارم و سایز پام رو تموم کرده‌ن، وقتایی که تنها هستم و سه روز است که نه کسی را دیده‌ام و نه کسی به من زنگ زده، وقتایی که حالم خوبه و جای پارک راحت گیر بیاد، وقتایی که بیست و هفتم ماه باشه و من چون خیلی گرفتار بوده‌ام هیچ‌جا نرفته‌ام و بی‌هوا صرفه‌جویی شده، وقتایی که قراره از شنبه‌ی بعدش یه کاری رو که هزار تا شنبه‌س که عقب انداختم، بالاخره شروع کنم، وقتایی که دیگه واقعاً شورش در اومده باشه، آره، همین، شور زندگی در اومده باشه، شور زندگی.


بازچاپ‌شده از آیین‌های فردی هزارتو


0 حرف: