March 17, 2008

No Matter How Hard You Try

.
.
هیوده سال‌م بود و کنکور داشتم و عاشق شده بودم و خیلی فقیر بودم. عاشق شدنم اینجوری بود که با دوستم معلم خصوصی فیزیک داشتیم، که می‌اومد خونه‌ی اونا، که طبقه‌ی پایین‌شون یه دختری بود که یه دوستی داشت که یه بار من رو وقتی از پله‌ها می‌رفتم بالا دیده بود و پس از یک سلسله عملیات بالیوودی و آواز خواندن دور درخت، «زیـــد» همدیگه شدیم (تهوغ). اون موقع‌ها من فقط یه شلوار جین آبرومند داشتم و فقط دو تا کفش حسابی، که یکی‌ش رو که یه سگک براق داشت، الان اگه هزار تومن هم بدن ممکنه نکنم پام. اون سال‌ها کافی‌شاپ هنوز اختراع نشده بود و اگه کسی مثلاً‌ جشن تولد می‌گرفت اکثر کادوها اسپری بود و حتی عروسک هم نه. زندگی در آن روزگاران ساده بود و وقت‌هایی که من می‌رفتم خونه‌شون خورش بادمجون می‌خوردیم و با مامانش‌اینا ‌Baby's Day Out می‌دیدیم و اگه اون می‌اومد خونه‌ی ما، ماکارونی می‌خوردیم و بابام براش فریدون مشیری می‌خوند که دوست داشت، و دلیل فرعی من هم، از اینکه اولین شعرم رو بتراوم همین بود که اونجور وقتا احساس بازیکن ذخیره بهم دست می‌داد، بخصوص اینکه بابام خیلی خوش‌تیپ‌تر از خودمه. اما انگیزه‌ی اصلی شعر‌ها که من تازه امروز بعد از این‌همه سال اونقدر با خودم ندار شدم که بتونم اینو قبول کنم، همون فقر بود. کنفوسیوس به من گفته بود که هیچ‌وقت دست‌خالی به دیدن دختر نرم و برای من که از پیش، تحت فشار کتاب‌های نخریده و کباب‌های نخورده و جاهای نرفته بودم، چه موهبتی والاتر بود، از توانایی کنار هم چیدن مجانی کلمات، مثل لگو، اسم شعر بر اونها نهادن و تقدیم اونها به عنوان هدیه‌ای از دل بر آمده و از احساس خاسته. فیزیک کنکور رو صد زده بودم و دنیا خیلی ناز بود و اولین شعرم، برای صدمین روز دوستی‌مون بود. اینجوری که مثلاً صد گلّه گاو وحشی، به صد جنگل متروک گریخته ‌است، و صد سیلاب بی‌امان بر صد بیشه‌ی دور شلاق زده‌ست. مثلنی‌ها. البته اون شعرها سال‌هاست دیگه وجود ندارن. این‌ور اون‌ور بردنشون توی اسباب‌کشی‌های سالانه معنی نداشت. دو و میدانی مادر ورزش‌هاس و احتیاج، مادر اختراعه و فقر، مادر شعره. تا چند سال بعد من هنوز فقیر بودم و هنوز شعر می‌گفتم. دخترانی بوده‌اند که دوستشان داشته‌ام و شعرهایی بوده‌اند که این دوست داشتن را تصریح می‌کرده‌اند و احثاثات گریم ‌شده‌ای در اونها موج می‌زده که احساسات جوش‌جوشی و اتونومیک من رو، قرتی و بالاشهری جلوه می‌دادن. بعدها من یاد گرفتم که بدون شعر، دوستم داشته باشند. شعرها انگار اسناد مکتوبی هستند که مچ آدم رو بطور تاخیری، وقتی کیسه‌خوابش رو در روابط دیگری پهن می‌کنه می‌گیرن و با لهجه‌ای ادبی و فاخر می‌گن دیگر گوزیدی. که معنی عامیانه‌ش می‌شه پسر، چقد عوض شدی، نشناختمت اصن. آدم که گزک به دست «دلتا-ط» خودش نمی‌ده. البته شومینه و سطل زباله، همیشه هم راه حل قطعی نیستن. چون بعضی از اون شعرای مونتاژی رو دوست داشتم و حیف بود اگه خودم رو محروم کنم از اینکه کسان دیگری که دوستم داشتند اونها رو بشنون و بگن اوه. من اون شعر‌ها رو اخته کردم و کلمات و سطرهایی رو تغییر دادم تا دست و دماغ و لپ و لبخند کسی نتونه در اونها تولیدمثل کنه و فقط بتونن اهلی و بی‌آزار «پشت پرچین دلم» واسه خودشون بچمن. من اون شعرها رو در دنیاهای دونفره‌ی خودم جهانشمول کردم. با این‌حال، بعدتر از اون، فهمیدم که فوتبال فقط پخش مستقیمش حال می‌ده. حتی اگه بازی شموشک و فجر سپاسی باشه. شعر، زنده نیست. نوعی تقلب زمانی در اون نهفته‌س. گوینده فرصت داشته که کلمات رو سبزی‌آرایی و مرصع‌پلو کنه. این می‌تونه هنر باشه، ولی احساس آدمیزاد یه فرایند دینامیک و ژله‌ایه که تاریخ مصرف داره. مثل شیر پاستوریزه، با این تفاوت که احساس اگه پاستوریزه باشه هوغ‌برانگیز می‌شه. اما حرف زدن، اصیل و دخل و تصرف ناپذیره. من زیبایی حرف زدن رو دیده‌ام و زیبا حرف زدن رو به عنوان یک هنر Real Time و چند رسانه‌ای که با بادی لنگوئج و لحن و طنین و تانی و تاکید و هزار کلمه‌ی عربی پرمفهوم دیگر آمیخته است، ستایش می‌کنم و گناه‌دارنده‌ترین انسان‌ها رو کسانی می‌دونم که نمی‌تونن خوب حرف بزنن. ما له ‌له و بال بال و گاز گاز می‌زنیم برای سوشالایز کردن و به اشتراک گذاشتن دل و قلوه‌ی خودمون با مغز و پاچه‌ی دیگران، ولی در مقایسه با حرف زدن، رو در رو حرف زدن، فناوری‌های نو مثل بلاگسپات و اسمس، به اندازه‌ی اشعار ناصر خسرو، الدفشن و الکن و تئاتریک هستند. من خودم تا ته اینترنت رفتم و دیدم که نود و اندی درصد از اشعار عاشقانه‌ی جهان را کسانی گفته‌اند که در لحظه‌ی الهام، سینگل بوده‌اند، و این جای دلسوزی دارد. می‌دانیم که نقاشی مرده است، چون همه‌ی نقاشی‌های زیبا را کشیده‌اند و بعد تبدیلش کرده‌اند به یک چیز انتزاعی و همه می‌دانیم که نزع به معنی جان کندن است. شعر نمرده، ولی امروز فقط شعرهایی خوبند که تصویر زیبایی به ما بدهند، نه اینکه ادبیاتاً و استیلاً زیبا باشند. یعنی تبدیلش کرده‌اند به نقاشی و خر تو خر شده کلاً. بعله عزیزان، من خودم اولین باری که عاشق شدم شونزده سال‌م بود و خیلی فقیر بودم. می‌رفتم توی‌ خرپشته‌ی خونمون و با یه تلسکوپ پلاستیکی که تو مدرسه به خواهرم کادو داده بودن کشیک می‌دادم که دختر، کِی از خونه‌شون که تو کوچه‌ی روبرویی ما بود، می‌آد بیرون که بره کلاس و بُدو بُدو خودم رو می‌رسوندم بهش و فقط تیپ و تیریپم رو در معرض دیدش قرار می‌دادم و اونم می‌رفت. اون موقع‌ها نه بلد بودم حرف بزنم، نه بلد بودم شعر بگم. ولی اونقدر وارسته بودم که برام مهم نباشه که هر روز همون تی‌شرت همیشگی تنمه. من فقیر بودم و سرخوش. اون وارستگی رو امروز ندارم و وقتایی که حرفی واسه گفتن ندارم می‌رم واسه خودم یه پیرن راه راه می‌خرم، هر رنگی. ولی نقاشی نمی‌کشم، به هیچ رنگ مِن الوجوه. بلدم با کلمات دریبل بزنم و در زمين‌های خاكی ملاير مثل اسب تيكوپ تيكوپ كنم، ولی وقتی به دروازه‌ی قلب کسی برسم (اوه)، خیلی بدوی دندونام رو به هم فشار می‌دم و می‌گم دلم می‌خواد بـچـلـونـمـت. یه کم خشن بنظر میاد، ولی این چگال‌ترین شعر منه. در پایان از خانوم فرخزاد درخواست می‌کنم که بیان روی سن و برامون توضیح بدن که علت خودکشی‌شون چی بود.
.

0 حرف: