.
مردی دراز، به نام آسفالت
میان اختراعاتی که درازتر از یک کیلومتر هستند، بزرگراه، بزرگترین و درازترین است. اگر من یک عدد از آن گویهای فلزی عظیم که فقط در کارتونها یافت میشود را به یک جرثقیل ببندم و میدان آزادی را همراه با چند بنای تار عنکبوتگرفتهی دیگر منهدم کنم، از دک و پوز، و نه از روح و پوح تهران، چه میماند جز همین بزرگراهها؟ پس بزرگراه خوب است و شهر خوب بزرگراههای زیادی دارد.
اوایل دههی هفتاد که روابط رمانتیک، حالت چریکی-خیابانی داشت و «این خانم با شما چه نسبتی دارن؟» از «آقا ساعت چنده؟» سوال رایجتری بود، کسی مثل من که ماشین نداشت از میدان انقلاب با دوستش سوار تاکسیهای تهران-کرج که کرایهشان آن موقع حدود صد تومن بود میشد و به محض رسیدن به کرج با تاکسی دیگری همان مسیر را برمیگشت. به این ترتیب بزرگراه تهران کرج کافیشاپ-خلوتگاه سیاری بود برای ما تا بتوانیم مدتی در امنیت در گوش هم وز وز کنیم.
یک تفریح ایدهآل خارج از خانه در تهران از بزرگراه چمران شروع میشد به سمت شمال تا پارکوی و بعد مدرس-جنوب تا هفت تیر و بعد یو-ترن به مدرس شمال و صدر و بابایی تا نوبنیاد و برگشت به سمت چمران و نیایش و یادگار امام و بعد شاید از همانجا به سمت یکی از کثیفخوریهای نیمهی تحتانی تهران روانه شدن. در مواقع دیگر میشد مسیر را به جهان کودک و پارک طالقانی و اینها کشاند. به هر حال من یادم نمیآید آخرین بار کی پایم را توی پارک ملت گذاشتهام.
زیباترین نقطهی تهران کجاست؟ وقتی در مسیر جنوب به شمال بزرگراه مدرس در یک شب تابستانی رانندگی میکنید و به حوالی تقاطع همت میرسید، درهی سرسبز و دودگرفتهای وجود دارد که من با هیچ منظرهی کارتپستالی خوش آب و رنگی عوضش نمیکنم. اگر چهار پنج تا کرگدن و پنگوئن هم آن وسط ول کنند، میشود یک بهشت مدرن واقعی که البته میتوان شیر و عسل را هم لولهکشی کرد به محل.
یکی از بستگان سببیام میگوید یک دستگاه ناوبری مخفی در بزرگراههای نیمهشب تعبیه شده که باعث میشود آدم بدون نیاز به پاییدن اطراف و هوای ماشینها و آدمها را داشتن، بتواند براند و به هرچه دلش میخواهد فکر کند و آرام شود و خالی شود و تصمیم بگیرد و فاصله بگیرد و نزدیک شود و پر شود. اگر شما هم از آن دسته آدمهایی هستید که برای حل مشکلات زندگی، اول چند دست ماینسوئیپر و اسپایدر بازی میکنید، من اتوبانگردی را برایتان تجویز میکنم.
من لایی کشیدن را به جوانان عزیز توصیه نمیکنم، ولی انکار نمیکنم که خیلی حال میدهد و لازم است بدانند که بر خلاف تصور رایج اینکار همیشه هم به قصد خودنمایی انجام نمیشود و گاهی یک حس مورمورانهی نیمهجنسی را در ته آدم ارضاء میکند. وقتی شما دو لاین مجاور بزرگراه را با شیوهی یه زیر-یه رو در هم میبافید، در واقع نوعی اثر هنری سیال خلق میکنید. در زندگی لحظاتی هست که جواد بودن نه تنها اجتنابناپذیر است، بلکه نص صریح رباعیات خیام است.
من اعتقاد دارم که شهرها برای این آفریده شدهاند که در آنها رانندگی کنیم. چراکه توی غار و کپر هم میتوان زندگی کرد. من اعتراف میکنم که تنها چیزی که از اصفهان دوست دارم بزرگراه کمربندی آن است که تهران را به شیراز وصل میکند، و نه عالی قاپو و منار جنبان. برخلاف آنچه در گزارشهای ترافیکی گفته میشود، بزرگراهها شریان و ورید شهرها نیستند، بزرگراهها عضلاتاند. ضخیم هستند و مردانه. و با آن انحناهای شکوفا و محکم به مجسمهی داوود میمانند که. شاعرانه نشو.
معمارها خیال میکنند که شهر به آنها مربوط است. ولی متاسفانه اصلاً اینطور نیست. و خوبی بزرگراه این است که از آن همه ساختمانهایی که شیشه رفلکس و سرباز هخامنشی و سوسولبازیهای فلزی دارند، رهاست. و در مقابل از طبیعت هم دور است که نکتهی مثبتیست. همه میدانیم که طبیعت یک ترفند استعماریست برای تحت تاثیر قرار دادن آدمهای زیادی افسرده یا زیادی خوشحال. و اینکه ما هر از چندگاهی بساط جوجه و چنجه را به میانهی گل و ریحانها میبریم و پیژامهپوشان و تختهبازیکنان از نشیمنگاه دلدار خویش نیشگون میگیریم، این حقیقت را تغییر نمیدهد.
برای اینکه دوز کافی کلیشه به این حرفها تزریق شود، باید حتما یادی هم شود از تیتراژ بزرگراه گمشدهی لینچ. در آن فیلم ما میفهمیم که وقتی خطهای سفید منقطع را در شبی تاریک زیر میگیریم، این خیلی قشنگ است و حس خوبی به آدم میدهد. به خصوص اگر هیچ نور دیگری در پسپیشزمینه نباشد و تنها نور آن دنیای دراز و معلق، نور ماشین خودمان باشد که ده بیست متری را روشن میکند و بعد کائنات به پایان میرسد.
وقتی دو بزرگراه مهم به هم میرسند و از هر طرف به وسیلهی رمپ و لوپها با هم خودمانی میشوند، معمولاً باید یک نفر دوربینش را بردارد و با هلیکوپتر برود آن بالا و عکسی بگیرد. تصویری که خواهیم دید یک شبدر چهارپر خواهد بود. یک شبدر گلدرشت که غالباً نشانهی شهرهای مدرن است. همهی ما این عکس را دوست داریم و اگر جذابیت قرینگی را و شباهتش به چیزهایی که در لوناپارک یافت میشوند را ندیده بگیریم، به علل نامعلومی دلمان میخواهد که شهرمان از اینها بیشتر داشته باشد.
خیابانهای معمولی تمام نمیشوند، بلکه بطرز رقتانگیزی با زاویهی نود درجه به خیابان دیگری آویزان میشود. اما بزرگراهها ناگهان به انتها میرسند. اگر بخواهم با زبان علی پروین صحبت کنم، باید بگویم که کتانیهایشان را در اوج میآویزند. بزرگراه به هیچ سازهی دیگری وابسته نیست. خیابان وقتی از شهر خارج میشود، جاده صدایش میکنند. ولی بزرگراه، هویت ثابتی دارد و برایش مهم نیست که کجا نشست و برخاست میکند. میرود و به شهر بعدی میرسد و آنجا تصمیم میگیرد که بماند یا باز هم برود.
بازچاپشده از هزارتوی شهر
اوایل دههی هفتاد که روابط رمانتیک، حالت چریکی-خیابانی داشت و «این خانم با شما چه نسبتی دارن؟» از «آقا ساعت چنده؟» سوال رایجتری بود، کسی مثل من که ماشین نداشت از میدان انقلاب با دوستش سوار تاکسیهای تهران-کرج که کرایهشان آن موقع حدود صد تومن بود میشد و به محض رسیدن به کرج با تاکسی دیگری همان مسیر را برمیگشت. به این ترتیب بزرگراه تهران کرج کافیشاپ-خلوتگاه سیاری بود برای ما تا بتوانیم مدتی در امنیت در گوش هم وز وز کنیم.
یک تفریح ایدهآل خارج از خانه در تهران از بزرگراه چمران شروع میشد به سمت شمال تا پارکوی و بعد مدرس-جنوب تا هفت تیر و بعد یو-ترن به مدرس شمال و صدر و بابایی تا نوبنیاد و برگشت به سمت چمران و نیایش و یادگار امام و بعد شاید از همانجا به سمت یکی از کثیفخوریهای نیمهی تحتانی تهران روانه شدن. در مواقع دیگر میشد مسیر را به جهان کودک و پارک طالقانی و اینها کشاند. به هر حال من یادم نمیآید آخرین بار کی پایم را توی پارک ملت گذاشتهام.
زیباترین نقطهی تهران کجاست؟ وقتی در مسیر جنوب به شمال بزرگراه مدرس در یک شب تابستانی رانندگی میکنید و به حوالی تقاطع همت میرسید، درهی سرسبز و دودگرفتهای وجود دارد که من با هیچ منظرهی کارتپستالی خوش آب و رنگی عوضش نمیکنم. اگر چهار پنج تا کرگدن و پنگوئن هم آن وسط ول کنند، میشود یک بهشت مدرن واقعی که البته میتوان شیر و عسل را هم لولهکشی کرد به محل.
یکی از بستگان سببیام میگوید یک دستگاه ناوبری مخفی در بزرگراههای نیمهشب تعبیه شده که باعث میشود آدم بدون نیاز به پاییدن اطراف و هوای ماشینها و آدمها را داشتن، بتواند براند و به هرچه دلش میخواهد فکر کند و آرام شود و خالی شود و تصمیم بگیرد و فاصله بگیرد و نزدیک شود و پر شود. اگر شما هم از آن دسته آدمهایی هستید که برای حل مشکلات زندگی، اول چند دست ماینسوئیپر و اسپایدر بازی میکنید، من اتوبانگردی را برایتان تجویز میکنم.
من لایی کشیدن را به جوانان عزیز توصیه نمیکنم، ولی انکار نمیکنم که خیلی حال میدهد و لازم است بدانند که بر خلاف تصور رایج اینکار همیشه هم به قصد خودنمایی انجام نمیشود و گاهی یک حس مورمورانهی نیمهجنسی را در ته آدم ارضاء میکند. وقتی شما دو لاین مجاور بزرگراه را با شیوهی یه زیر-یه رو در هم میبافید، در واقع نوعی اثر هنری سیال خلق میکنید. در زندگی لحظاتی هست که جواد بودن نه تنها اجتنابناپذیر است، بلکه نص صریح رباعیات خیام است.
من اعتقاد دارم که شهرها برای این آفریده شدهاند که در آنها رانندگی کنیم. چراکه توی غار و کپر هم میتوان زندگی کرد. من اعتراف میکنم که تنها چیزی که از اصفهان دوست دارم بزرگراه کمربندی آن است که تهران را به شیراز وصل میکند، و نه عالی قاپو و منار جنبان. برخلاف آنچه در گزارشهای ترافیکی گفته میشود، بزرگراهها شریان و ورید شهرها نیستند، بزرگراهها عضلاتاند. ضخیم هستند و مردانه. و با آن انحناهای شکوفا و محکم به مجسمهی داوود میمانند که. شاعرانه نشو.
معمارها خیال میکنند که شهر به آنها مربوط است. ولی متاسفانه اصلاً اینطور نیست. و خوبی بزرگراه این است که از آن همه ساختمانهایی که شیشه رفلکس و سرباز هخامنشی و سوسولبازیهای فلزی دارند، رهاست. و در مقابل از طبیعت هم دور است که نکتهی مثبتیست. همه میدانیم که طبیعت یک ترفند استعماریست برای تحت تاثیر قرار دادن آدمهای زیادی افسرده یا زیادی خوشحال. و اینکه ما هر از چندگاهی بساط جوجه و چنجه را به میانهی گل و ریحانها میبریم و پیژامهپوشان و تختهبازیکنان از نشیمنگاه دلدار خویش نیشگون میگیریم، این حقیقت را تغییر نمیدهد.
برای اینکه دوز کافی کلیشه به این حرفها تزریق شود، باید حتما یادی هم شود از تیتراژ بزرگراه گمشدهی لینچ. در آن فیلم ما میفهمیم که وقتی خطهای سفید منقطع را در شبی تاریک زیر میگیریم، این خیلی قشنگ است و حس خوبی به آدم میدهد. به خصوص اگر هیچ نور دیگری در پسپیشزمینه نباشد و تنها نور آن دنیای دراز و معلق، نور ماشین خودمان باشد که ده بیست متری را روشن میکند و بعد کائنات به پایان میرسد.
وقتی دو بزرگراه مهم به هم میرسند و از هر طرف به وسیلهی رمپ و لوپها با هم خودمانی میشوند، معمولاً باید یک نفر دوربینش را بردارد و با هلیکوپتر برود آن بالا و عکسی بگیرد. تصویری که خواهیم دید یک شبدر چهارپر خواهد بود. یک شبدر گلدرشت که غالباً نشانهی شهرهای مدرن است. همهی ما این عکس را دوست داریم و اگر جذابیت قرینگی را و شباهتش به چیزهایی که در لوناپارک یافت میشوند را ندیده بگیریم، به علل نامعلومی دلمان میخواهد که شهرمان از اینها بیشتر داشته باشد.
خیابانهای معمولی تمام نمیشوند، بلکه بطرز رقتانگیزی با زاویهی نود درجه به خیابان دیگری آویزان میشود. اما بزرگراهها ناگهان به انتها میرسند. اگر بخواهم با زبان علی پروین صحبت کنم، باید بگویم که کتانیهایشان را در اوج میآویزند. بزرگراه به هیچ سازهی دیگری وابسته نیست. خیابان وقتی از شهر خارج میشود، جاده صدایش میکنند. ولی بزرگراه، هویت ثابتی دارد و برایش مهم نیست که کجا نشست و برخاست میکند. میرود و به شهر بعدی میرسد و آنجا تصمیم میگیرد که بماند یا باز هم برود.
بازچاپشده از هزارتوی شهر
0 حرف:
Post a Comment