January 30, 2008

A Short Film About Maghz & Zaboon

.
.
شيطان هميشه دو بار می‌قـهـد

.
در قسمت قبل دیدید که آریوبرزن که مهندسی هرهری ‌مسلك و بی‌پول است از طریق تکنولوژی شیطانی یاهومـَسنجر و جی‌میل موفق به اغفال ملیکا، دختری باخوشگل و بانجیب از خانواده‌ای سُنتیفرهنگی، شد. آنها یک سیم‌چین خریدند و تصمیم گرفتند مرز را پاره کنند و به خارج بروند. پسرعموی ملیکا از قضیه آگاه شد و جهت کشتار دسته جمعی آریوبرزن به کافی‌شاپ رفت. آریویرزن از طریق یک بلوتوث ناشناس باخبر شد و به ملایر گریخت. ملیکا گریه کرد و با شربت اکسپکتورانت خودکشی کرد. ازموسیس به ملیکا تنفس مصنوعی داد و رفت. اینک این دو در بحبوحه‌ی انتخابات و اوضاع نابسامان تیم ملی، به رابطه‌ی کثیف خود از طریق ای‌میل ادامه می‌دهند...

ملیکای نازم،
در پاسخ به سوالت که پرسیده بودی آیا من از لحاظ غریزی تو را چشم در راهم یا از لحاظ افلاطون از يادت نمی‌كاهم، باید بگویم که هیچ‌کدام. خوب است بدانی که غریزه وجود ندارد. غریزه در انسان وجود ندارد. مال حیوان است. صرفاً يك غلط مصطلح است. همانطور كه دُم نداريم، غريزه هم نداريم و آن‌چيزی كه تا امروز غريزه می‌ناميديم، از اساس، شقيقه‌ی ديگری است. من نمی‌دانم که این از کی و کجا مد شده،‌ دوران سلاجقه یا کرتاسه، که مهم هم نیست، ولی مشکل این است که ما به سختی چیزی را دور می‌ریزیم. من به نوشته‌های ابن سینا و جالینوس و زایربروخ از لحاظ فان، علاقه دارم اما می‌دانی که کتاب‌های پزشکی هر چهارپنج سال یکبار که ادیشن‌ جدیدشان می‌آید خمیر و خزعبل می‌شوند، و چنان نوشته‌هایی برای من صرفا ارزشی در حد آثار باستانی دارند که البته خودت می‌دانی که من آخرین باری که موزه رفتم دبستانی بودم و به زور بردندمان سعدآباد که عبرت بگیریم.

ملیکای بسیار عزیزم،
برای من چیزهایی در مورد فروید و رویا و سوررئالیسم بلغور کرده بودی. باید بگویم که زیگموند را به عنوان یک بچه‌باحال قبول دارم ولی من لای نظریاتش سبزی خوردن هم نمی‌پیچم. حتما الآن مرا متهم می‌کنی به ساز مخالف زدن كه مثلاً آوانگارد هستم. به درک. مهم این است که فارغ از نظريات دومادمون (و نه دامادمان)، در هیچ صفحه‌ای از گوگل، مدرکی دال بر ضمیر ناخودآگاه وجود ندارد. خواب‌ها نمایش‌های روحوضی پیش‌ پا‌افتاده‌ای هستند که حتی جنبه‌ی دلخوش‌کنک هم ندارند و بطور تصادفی از قوطی سیستم لیمبیک و آمیگدال بیرون می‌آیند و کمترین ارتباطی با واقعیت ندارند. یکی از همان کانال‌های بیشمار ماهواره‌ی هات‌برد هستند که در حالت بیداری هیچ‌گاه تف به رویشان نمی‌اندازیم و فقط شب‌ها که ریموت دستمان نیست، كله‌ی ما و آشنايانمان را روی گردن بازيگران و مجری‌هايشان می‌چسبانند و با سناريويی زپرتی و زرد پخش می‌كنند. اصلاً به همين دليل است كه هركسی فكر می‌كند بهتر از ديگران خواب می‌بيند. چون دنيای خواب‌ها، يــلخ‌بازاری بيش نيست.

ملیکای عزیزتر از جانم،
از من خواسته‌ای که ثابت کنم غریزه وجود ندارد. من می‌توانم مثل معلم ریاضی‌های دبیرستان که هروقت جواب سوالی را بلد نبودند می‌گفتند که با انتگرال حل می‌شود، تو را، تو را كه فكر می‌كنی غريزه يعني ميخوامترتيبتروبدم، حواله دهم به گـُناد یسارم. ولی از تو سوالی می‌پرسم. چگونه است که من اگر یک عدد آمیب یا شپش را تنها ول کنم سر کوچه،‌ زنده می‌ماند و بزرگ می‌شود و تشكيل خانواده می‌دهد، ولی اگر نوزاد انسان باشد، تنها کاری که از دستش بر می‌آید این است که ونگ بزند و در خودش بشاشد تا بمیرد. مگر نه آنکه غریزه یک برنامه‌ی پره-اینستال است که کمک کند به زنده ماندن؟ یک رفتار ساب-‌هوشمند برای رفع نیازهای ابتدایی. يك پاسخ رفتاری ثابت برای بقا. پس ‌کو؟ تو که خودم شنیده‌ام تا ۹ سالگی در خودت می‌شاشیدی و همیشه با کتک و قیف غذا می‌ریختند توی حلقومت. حالا برای من گوزگوز می‌کنی؟

ملیکای هدیه تهرانی من،
من می‌دانم که تو مطالعاتی در زمینه‌ی روانشناسی داشته‌ای و کتاب مردان مریخی-زنان ونوسی را هم خونده‌ای که اینها برای من بسیار قابل احترام و قابل مسخره است. چنانچه می‌دانی روانشناسی علم نیست و بیشتر یک‌جور تفریح ذهنی است كه ضرر خاصي هم ندارد. ولی ما اگر همین امروز تمام روانشناسی را بریزیم توی جوب، کسی بدبخت‌تر نمی‌شود. البته تویی که هربار پس از بهم زدن با من، برای مشاوره با تاکسی می‌روی سر ظفر و بعد پیاده تا ونک می‌آیی تا با اتوبوس‌های رسالت به سمت خاک سفید ‌بروی که از یک‌ماه قبل، از قیطاس دعانویس وقت گرفته‌ای، و تویی که کتاب‌های بالینی‌ات دیوان حافظ و طالع‌بینی هندی است، مرا، نه كه به خنده اندازی، به ياد كارهای ضايع و شرم‌آور خودم در گذشته و آينده -از احضار روح تا هرمان هسه- می‌اندازی. كودك درون. احمق درون. وحشی درون. پلنگ مازندرون.

ملیکای مهم من،
نوشته‌ای که من اومانیته و زنادقه ام و از یاد برده‌ام که نذری که برای امامزاده کرده بودی که تا سی سالگی ابروهایت را در محرم و صفر برنداری مرا به تو برگردانده‌است. می‌خواهم اعتراف کنم که آنچه مرا به تو برگرداند این بود که من شماره‌ی نازیلا را به لطایف‌ الحیل پیدا کردم و به او زنگ زده و ابراز علاقه برای شمع و گدار و پروانه نمودم و حتی در جاده‌ی تندرستی باشگاه انقلاب با او قرار گذاشتم که چند تا سی‌دی سلکشن خارجی جالب به او بدهم ولی آن بدبخت حمّال به من گفت که بیا بنشینیم زیر سایه‌ی این چنار زیبا تا من، هم برایت یک موز باز کنم و هم کارت‌های جدید تاروت‌ام را نشانت دهم. من هم زود خودم را به اسهال زدم و از توالت همانجا به تو اسمسی زدم و ابراز علاقه برای شمع و گدار و پروانه نمودم. در این که من تو را می‌پرستم هیچ شکی نیست و تو از نفرت من به پلی‌گامی آگاهی. ولی جان ننه‌ات وقتی با محدثه‌اینا می‌رویم بیرون، اینقدر نگو که پیشی من یك اردی‌بهشتی تمام عیار است. نگو که جوجولی من، نمی‌آيد برويم «دسته» ببینم. نگو كه دومادتون قاچاقی‌ رفته بوده كربلا و خواست «آقـا» بوده که آن بمب انتحاری، صد متر آنطرف تر منفجر شود و او سالم بماند.

ملیک من، ملیجک من،
پرسیده بودی که آیا به قرمه‌سبزی علاقه دارم یا كتلت. ما آدم‌ها ذاتاً تمایل به نامگذاری‌ها و مرزبندی‌های غلط داریم. چیزهای خوب را می‌گوییم انسانی، و چیزهای بد را حیوانی. می‌خواهیم با زرنگ‌بازی سر «صاحابش اومد» کلاه بگذاریم. مثل بچگی‌ها‌یمان که دکتربازی می‌کردیم و به دختر همسایه می‌گفتیم اول من دکتر می‌شوم و بهت آمپول می‌زنم، بعد تو مریض شو كه بهت آمپول بزنم، قبول؟ انسان و حیوان. پدر من، این دو تا هیچ ربطی به هم ندارند. شاید سه میلیارد سال پیش داشتند، وقتی هر دو تای‌شان جلبک بودند. ولی الان که نه. تماشاگر و تماشاگرنما. اصلاً تماشاگرنما نداریم که. تمام آنهایی که شیر سماور و نارنجک پرت می‌کنند، تماشاگر اند و انسان. وحشی هستند و انسان. بعد می‌روند خانه و می‌شوند مهندس و انسان،‌ بوتیکی و انسان. انسان بودن چیز تمیزی نیست. ما تا ابد به هم تجاوز خواهیم کرد و همدیگر را خواهیم کشت و در صف بانک از هم جلو خواهیم زد و این خود خود انسانیت است و قرمه سبزی هم فقط دستپخت مامانم.

عـنـتـر،
مگر من با تو شوخی دارم؟ گفتم که غریزه وجود ندارد. بازی با کلمات نیست. منظورم این نیست که مباحث غریزی اباطیل‌اند، نه، فقط هرز و اضافی‌‌اند. چیزهای دیگری وجود دارند که در این بلبشوی «زندگی دكمه‌ی بازگشت ندارد» و «بيا درباره‌ی طعمش حرف بزنيم»، مهم‌ترند. من می‌دانم که تو چشمانت، که همچون دو اسب تک‌شاخ بر ایوان مدائن‌اند، از رابطه‌ی ابول و محدثه ترسیده است و می‌خواهی مطمئن شوی که من از حدود خودم به تو تجاوز نمی‌کنم (شوخی به سبك و لهجه‌ی مـيـری)، خب اصلاً چه مرضی است که بحث را به این‌جاهای خرمابرنخیل بکشانیم؟ من نمی‌خواهم زياد به تو شوك وارد كنم، وگرنه می‌گفتم كه آن حـس ششم‌ات هم كه اينقدر عمه‌ات رويش قسم می‌خورد، نوعی خطا‍ی باصره، نوعی جوك معنوی است. در حال حاضر تنها خواسته‌ی من از تو این است که اول، محض دلت و آينه، به آرایشگاه بروی و بعد هم دست از این تحلیل‌های در سطح آتاری برداری. من واقعاً از اینکه درکنار تو هستم خوشحالم و اصلاً هم ککم نمی‌گزد که سه‌‌چهار ماه است نديده‌امت. نگران نباش انگبین من.

ملیکا، مالک روح من،
پرسیده‌ای که آیا پس فلسفه‌ی ثکص چیست و آیا نظر من در مورد محسن مخملباف چه می‌باشد و آیا زاد و ولد و جفت‌گیری ما و حیوانات. اصولاً باید بگویم در جوامع آزاد ثکص فراموش می‌شود و کسی حواسش نیست که برای ثکص فلسفه‌فافی کند. فراموش نه به معنی آلزایمر. به معنی اینکه ما آب می‌خوریم و در موردش حرف نمی‌زنیم. می‌خوابیم و در موردش حرف نمی‌زنیم. و البته اضافه کنم که اگر نظر شخصی من را بخواهی ثکص ارتباطی با زاد و ولد ندارد. حتما الآن مرا متهم می‌کنی به ساز مخالف زدن که مثلاً آوانگارد هستم. نگو عزیزم. دلت می‌آید؟ خب به زبان ساده، ثکص یکجور ورزش فرهنگی هنری است که حالا گاهی هم در دجله می‌افتد و بچه پس می‌دهد. مثلاً کتاب برای خواندن است ولی وقتی سرما بیداد کند، می‌توان آن را در شومینه هم سوزاند و گرم شد. ولی این دلیل نمی‌شود که بگوییم کتاب نوعی هیزم است. بر حسب اتفاق، این دو کاری که یکی برای لذت است و دیگری برای بچه‌ت، یکجور انجام می‌شوند و یک اسم دارند. مهم نیست که. مولانا خودش گفته آن یکی شیری‌ست کآدم می‌خورد، وان یکی شیری‌ست کآدم می‌خورد.

ملکه‌ی کلمه‌های من،
از نظر من نه تنها شستشوی مغزی بد نیست، و نه تنها خانه‌تکانی مغزی بد نیست، بلکه کوبیدن افکار کلنگی و تبدیل آنها، نه به فضای سبز، بلکه به جاده‌ی کمربندی و میانبر هم خیلی خوب است. تمام افکار و اندیشه‌های بشری تاریخ مصرف دارند و خودت می‌دانی اگر کنسرو در-قلنبه بخوری، چه می‌شود. مغز آدم مثل یک تردمیل است که اگر نخواهی مثل تام و جری بروی لایش و تبدیل به اعلامیه شوی، باید به دویدن ادامه بدهی و خب لاجرم لاغر می‌شوی. افکار چربت آب می‌شوند. ولی آدم عاقل که خودش را از چلوکباب محروم نمی‌کند. می‌کند؟ می‌لمباند و دوباره کله‌اش خپل می‌شود. ولی این همان چربی و پیه سابق نیست. چربی نو است. برف نو. برف نو. تو که خودت آن‌همه از بوی ماندگی روغن در ماهی‌تابه بدت می‌آید. اصلاً چرا راه دور برویم. اندیشه‌های در-قلنبه، بر خلاف قانون بقای ماده و انرژی، باید از بین بروند تا جا برای اندیشه‌های نو، باز شود. نه اینکه یک جوان عرق‌کرده‌ی کت و شلواری، سایز ۵۸، با یک دوشیزه‌ی رسیده که چهار-پنج پرّه گوشت اضافی هم دارد، جلوی تاکسی پیکان بنشیند. بیا گشاد زندگی کنیم. به هم فضا بدهیم. «جاده خدا» بدهیم. بیا سبک زندگی کنیم. همین کلمه‌ی سبک‌مغز هم الکی منفی شده. از یک جایی به بعد، توی زندگی، هر شکلی از سبکی، فضیلت است. به قول مولانا، ما ز بالاییم و بالا می‌رویم. مثل حباب، مثل دود کباب.
.
.
...

0 حرف: