July 5, 2007

Not Every Zard is Zorrat

.
.
سفر درونی
.
سرنوشت مـحـتوم پاييـز، با نخستين بـادهای نـارس و مـيـرای خود، بـوي بـرگ زرد ورنـگ لالِ ابــر وحس رخـوتی مريض و گوشـه‌گير را می‌آورد. كـوچ بال‌های بی‌ريشه -از هيچ سمتِ سپيـد، به هيچ سوی سپيـد- و كمـرنگ شدنِ پـرواز، لابلای غبـار و گَـرد، تحمّـل نكردنِ عصـرهاي سرفه را ناچار ميكند. اگر هم، پسِ پنجـره‌ای نامطمئن -كه رو به عبورهای كنـد و هـرزه باز می‌شود-رگبـارِ عوامـفريب، نمايشی به پا كند، از چكمـه‌های گل‌آلود و شـانه‌های چروك، آنچه حتمی‌ست، قلمی در دست، بر كاغذی‌ست تا به مسـافـر نامه‌ای نوشته شود.
او سالهاست كه در سفرست و باز نيامـَده. و نامـه‌های قديم همه برگشت خورده‌اند، چروك و تـا. انگار در خودش نبوده -يا كـجـا؟ انگار خودش نبوده –يا چه كسی؟ البته همين ديروز-هفته‌ی پيش-ماهِ پيش، همين‌جا نشسته بود، پای پنجره قهـوه می‌خورد، حرف نمی‌زد، عرق می‌ریخت [خب، اين نه هر سفری‌ست]. دانسته نيست از چه راهی روانه است؛ چون به جغرافی اهميت نمی‌دهد، و حتّی پايتخت‌ها را هم از بَـر نيست. و از کنار برف و علف، به یک سان عبور می‌کند، به یک سان فارغ از مار و چیز و شیر دریایی. دانسته هم نيست در چه ارتفاعی روانه است؛ بر سطـر آب يا چـتر ابر، بر يـال باد يا بـال باز، يا تَركِ شهابهای در تردّد در عمق آسمان. و دانسته هم نيست مسافر كجاست- همين حالا. هميشه كه از پنجره می‌رود، به قدر كافی درود و حرف و هوا می‌بَـرَد با خودش، برای ديرگاهان كه در سفر مانـَد، و بر زمين‌های كوبيده فرا رَود. و دلش می‌خواهد در لحظـه‌ی بازگشت به پنجره -كه هر بار روزنه‌ای «ديـگـر» است- گُل‌های رنگ‌پریده‌ی قـاب رنگ‌پريده را، زنده‌تر بـينـد، و سـقف چوبی كهنه را، بالاتر از اين كه هست. اين‌ست كه قلم، در دست، بر كاغذی‌ست تا ...
سرنوشت محتـوم پاييز، در پسِ پرده-ابرهای غم‌گرفته‌اش گاهی هم از «مهر»های فهميده‌تر آغاز می‌شود، گاهی در «آبان»های خوشرنگتری راه مـی‌رود، گاهی به «آذر»های غير خاكستری‌تری می‌رسد. اگرچه احتـمـال چنيـن جشنـواره‌ای اينـقدر كـم است، كه بي تقويم، سفـرها تكرار می‌شوند و مسافران تكرار.
نامه تمام است و حالِ نويسنده بهتر است. به دلش افتاده همين روزها به مقصد ميرسد؛ نـامـه نـه . مسـافـر، مسـافـری كه به ناگاه می‌رسد..


0 حرف: