شبـی خيـال تو گفتـم ببـينم انـدر خـواب
ولی ز فـكر تو خواب آيـدم، خيالست ايـن
بابابزرگم اون زمانا كه ساعت مچی هنوز چيز مهمی بود، يه ساعت «وست اِند واچ» بهم داده بود كه غيرممكن بود حتي توی «سياه بيشه» هم باهاش بری ته درّه، از بس كه شبرنگش نور داشت. ولی حالا اين ساعت مسیرنگ، اينهمه گرون، چار-پنج دقيقه بايد بهش زل بزنی تا آخر بفهمی كه مجری ريشخوشگل شبكه سه داره میگه «درست ده دقيقهس كه وارد روز جمعه شديم». بلوزم رو –بعداً میفهمم كه پشت و رو- میپوشم و از روی [...] كه داره تند تند پلك میزنه، میپرم و با زانوم يه كــَمكی هم بالشتك ساقش رو له میكنم كه يه «ش» طولانی (نه مثل سوزان روشن) به نشانهی فحش میگه و همينجوری كه تخت داره قيژ قيژ میكنه، به شيوهی شهودی توی تاريكی راهم رو به سمت توالت كورمال میكنم. چهل وات نور و لذتی ولرم و سيال. عرق چربی كه روی پوستم نشسته بخار میشه و چشمای مچالهم رو كمكم رو به كائنات باز میكنم. الان يادم نمیآد كه «ضمن»، به چی فكر میكردم ولی میتونم برای قشنگی، «مراعات نظير» كنم كه كرم شبتاب وجود نداره. كسی رو میشناسين كه خودش يا بستگان درجه يكش (به جز دومادشون) تو عمرشون كرم شبتاب واقعی ديده باشن؟ همينه ديگه. همهش چاخانه؛ كارتونه.
بر ديدهی صاحبنظران خواب ببستی
ترسی كه ببينند خـيال تـو به خـوابی
میرم تو يخچال . چشمم به طالبیها كه میافته، لعنت میفرستم به «كلاً» كه هنوز صدای آبميوهگيری از موتور ماشين چهار سيلندر بيشتره. با يه شليل و يه نون خامهای و يه مشت پستهی تازه میآم بيرون و وقتی میافتم رو مبل، تازه میبينم كه «كنترل» روي تلويزيونه و به همين مجلهی تبليغاتی كه مجانی میآد دم خونه و از زير تنم میكشم بيرون، بسنده میكنم و آذوقه رو سر فرصت میخورم و بعد طبق عادت معهود از كودكی، رگ و پی هستهی شليل رو با خلال دندون، با دقت هرچه تمامتر پاكسازی میكنم و میندازمش توی لپم. بعد از كلی كش و قوس، موفق میشم شست پام رو از بند دوربين كه روی ميز كوچيكه بود رد كنم و بكشمش دم دست و عكسهای امشب رو نگاه كنم كه با چيز اينا رفتهبوديم «چلوكباب» و طبق معمول من توی همهی عكسا چشمام مثل «هيزا» خمار بود و با خيال راحت داشتم هی «ديليت» میكردم كه از اتاق اومد بيرون و همونجوری كه نوك پا داشت میرفت طرف توالت، گفت «تخته رو بچين تا بيام». ملافه سرخپوستيه رو پيچيده بود دور خودش.
هر شبم زلف سياه تـو نمايند به خواب
تا چه آيـد به من از خواب پريشان ديدن
چهار تا بالش اوردم. گوجه سبز اوردم (مطمئن نيستم كه با پسته تازه و شليل همفصل باشه، حالا)، تخمه ژاپونی اوردم، مهرهها رو چيدم و دعا كردم امشب زياد «خوشتاس» نباشم كه نه بخواد حرصش بگيره و بازی رو بريزه به هم، نه بخوام عمداً الكی بازی كنم كه بفهمه و بازی رو بريزه به هم. تا وقتی دندونام شروع كرد به خاريدن، داشتم گوجه سبز نمكزده میخوردم و اگه فرض كنيم كه اون لحظاتی كه همهش پنج و يك میاوردم، فكرم جاهای يادبادآنروزگارانتری بوده، ممكنه اون آخر هفتههای قديمی رو يادم اومده باشه كه از بين بچهها فقط من بودم كه مستقل از خونواده زندگی میكردم و ديزنیلند و چمستان و اينا، و صبحای پنجشنبه براي هركس ليست چيزهايی كه بايد میخريد و میاورد رو «تقرير» میكردم (اس.ام.اس بعد از فارغالتحصيلی كشف شد) و هرگز كاری فراتر از فيلم و «بحص» و شلم نكرديم، مگر وقتايی كه پای ديگران، پای پاشنهبلند ديگران، در ميون بود كه بزن و برقص و شلوغكاری و جـِلفورگي هم اضافه میشد. ولی خب، من آدمیام كه جنبهی باخت ندارم و نمیدونم چرا هرجوری تاس میريزم همون پنج و يك میآد و تنها راهش اينه كه «هفتهی ديگه نامزدی چيز، چي میپوشي؟» و بعد همونجور كه با دقت گوش میدم، اونقدر طبيعی برم قولوپ قولوپ آب بخورم و بعد، از همون آشپزخونه برم تو بالكن و بگم «بيا ببين چه هواييه»، كه حتی به ذهنش نرسه كه بگه «با دهن؟».
شكايت پيش از اين حالت به نزديكان و غمخواران
ز دست خـواب میكردم، كنـون از دست ناخفتن
ولی جداً چه هواييه. يعنی هوا كه گرمه، چه آسمونيه. از اون شبا كه نسلشون داره مثل نسل فالودهی خوشمزه كه هيچكس يادش نيست آخرين باری كه فالودهی خوشمزه خورده كی بوده، منقرض میشه. از اون شبا كه هر سی ثانيهای كه به آسمون خيره بشی ستارههايی كه میبينی دو برابر میشن و كمكم جوری میشه كه سفيدیا بيشتر از سياهيا میشن مگر اينكه وسطش بگه يه چيزی بخون و من تو دلم يه «پوووف» ناجور بگم و بهجاش همون آهنگه رو سوت بزنم كه میگه «همكلاس قديم من، رفيق حرف و قصهم ...» و قطعاً هيچكدومتون (كـيـا؟) نشنيدينش چون خودم ده-دوازده سالی هست كه دنبال «نوار»ش میگردم. بعدش اگه امشب تازه آشنا شده بوديم، میرفتم پـيـپام رو میاوردم و براش پيپ میكشيدم. آخه من هيچوقت واسه خودم پيپ نمیكشم، حتی همون روز اولی كه زيباترين پيپ كائنات بود كه شانسی تو «بازار» پيداش كردم و دقيقاً خريدمش هشتاد هزار تومن. يعنی كل ماجرا نود درصد قـــيـــف بود و بقيهش واسه اينكه همهی بچهها سيگاری بودن و من هيچی. حالا پيپ و بيل و كلنگش هميشه توی كيفشه و هر جا صلاح بدونه میگه «پيپت رو میخوای؟». در ضمن اينو بايد بعد از سوت میگفتم كه الان چند دقيقهای هست كه همونجا تو بالكن روی يه زيلو (زيلو!) دراز كشيديم و در مورد سوسك حرف میزنيم و هر دو موافقيم كه جيرجيرك بهتره ولی زيادی فـرّاره.
شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق
شب، روز میكنند و تـو در خواب صبحـگاه
بعد از اينكه سه دور همهی كانالا رو زير و رو كرديم و فقط يه بار واسه اون كليپ «ريـديـوهـد» كه مرده تو تونل راه میره و ماشينا هی میزنن بهش، زديم بغل و من برای بار هزارم گفتم كه فقط كافكا از تام يورك افسردهتره، گفت خوب فيلم پارتی رو بذار ببينيم. توی اين فيلم پارتی البته يه صحنه هم از پارتی «پيتر سلرز» هست، ولي كلاً يه فيلم سه ساعتهس كه به همت يكی از دوستان اهل ذوق كه از راه دور دستش رو میفشارم، برای پنجشنبه شبها مونتاژ شده و سرشار از صحنههای مفرح و دلانگيزه. از اون صحنهی «گربه سياه؛ گربه سفيد» كه نارنجكها از دست «دادان» میافته، تا اون صحنهي كنسرت و رقص «جان تورتورو» توی «ای برادر تو كجايی»، تا اون صحنهی (واقعاً منظورم صحنهس) «بزرگراه گمشده» جلوی ماشين، و البته چند دقيقهی پايانی «شهر زنان» فلينی و البته سكانسهاي متعددی از ژانگولرهای شخصی بروبكس (اوغ، چرت گفتم. اون موقع هنوز اين كلمه نبود). خودش هم خيلی خونسرد داره بستنی يخیش رو میخوره و اصلاً هم من رو نگاه نمیكنه و منم كه بستنیم رو همون عصر قبل از اينكه بريم، خوردم و زورم میگيره و هشدار میدم كه «ساعت چهار و نيمه ها». خب كه چی؟ فعلاً كه نه من پلكهام سنگينه، نه اون، و كنترل هم دست خودشه و بعضی تيكهها رو میزنه جلو و بعضی تيكهها رو میزنه عقب و اين صفحهها رو هم الان میزنم عقب و میبينم كه اُه، خيلی طولانی شده. فقط جلدی بگم كه يه ساعت بعد، بعد از اينكه هی چونهش میافتاد رو سينهش و هی كنترل از دستش ول میشد، گفت «شب بخير، خواستی بخوابی كولر رو خاموش كن» و منم حدود صد تا گوسفند براش شمردم و اول رفتم يه ليوان شيرقهوهی تگری درست كردم و بعد كامپيوتر رو روشن كردم و چند دست «اسنود» زدم و بعد تازه اومدم اينجا كه بنويسم «پنجشنبه شب، موجودیست كه برای خـفـتـن اختراع نشده» (اين پايانبندی اينقدر روش كار شده كه نمی
0 حرف:
Post a Comment