نوشتهي زير فقط توصيفي از يك لحظه و نگاهي به يك «چيز» طبيعي است و فاقد هرگونه تفسیر و معنای فرامتني
سوراخي بر سقـف بـزرگــراه
.
.
در بزرگراه سربي گرم ؛ كه تقريباً بدون انتهاست ؛ بسوي شيرازِ بهار ميرانم
.
رود آسفالتشدهاي ؛ بر اين کویر ِ خواب، میرود ؛ با ماهياني دراز و سفيد
.
فلسفهاي تقليلگرا ؛ هر شيء غيرضروري و زنده را ؛ از منظره حذف كرده است
.
و حادثهاي خجول مثل درخت ؛ از تابلوهاي سبز فاصله ؛ نادرتر است و خشكيدهتر
.
من با سرعتي نيمهمجاز ؛ تكرارشوندهترين بُـتـهها را ؛ مثل مگس پشت سر مينهم
.
آسمان آنقدر خاكستريست ؛ كه تشخيص نژاد ابر و غبار ؛ در اين گلـهي آشفته ناممكن است
.
از نميدانم كجا و كي ؛ رگبار خورندهاي شروع شده ؛ نه براي «آبدادن»، براي خيساندن
.
با قطراتي آنقدر بزرگ و بيمنظور؛ كه وقتي به شيشه ميخورند ؛ به سرگين اسب ميمانند
.
و زمين به حـد ثابتي خيسشده ؛ كه هر قدر به باران اضافه شود ؛ آب از آب تكان نميخورد
.
من و لغزندگي و خطّ ناممتد ؛ تنها سه نفري هستيم ؛ در دايرهي ديدرس از نگاه افق
.
و غامضترين فكر من اينست ؛ با همين سرعت و بنزين و چـُرت ؛ كي به اولين شهر خواهم رسيد؟
.
بعد ، ناگهان ، بيمقدمه ؛ به ناگهانترين حالتيكه تصوركني ؛ آب، قطع ؛ و زمين، خشك ميشود
.
در پيش رو همهچيز داغ و خشك ؛ و جاده براق و آفتابي است ؛ و بقاياي سراب هنوز ديدهميشود
.
در آينه دور ميشود بارانزار ؛ ردّ خيس چرخها كمي مقاومت ميكند ؛ و بعد، از نموركردن راه دستميكشد
.
درون اقيانوسِ بدون عمق ؛ جزيرهاي برهوت زاده ميشود ؛ كـَپري نامرطوب در دهستان آب
.
اين يعنيحفرهاي در آسمان روي سرم ؛ پنجرهاي از ظهر، روي ديوار ابر ؛ شكافي كه باد هنوز وصله نكردهاش
.
همهجا آسمان و زمين، خاكستري ؛ فقط چالهاي منحني وَ آبيرنگ ؛ سقفي زده بر جزيرهي قيراندود
.
من بيخيال و ابري و خيس ميراندم ؛ قبل از آنكه ثانيهاي عوض شود ؛ نيمهابري، و سپس آفتابي شدم
.
مرز خشك و تر اينقدر واضح بود ؛ كه انگار با اره بريدهاند ؛ و با حوصله سوهان زدهاند
.
وقتي هنوز حلقهام زير باران بود ؛ ناخنم به ساحل رسيده بود ؛ و من لبهي ابر را رويانگشت ميديدم
.
من واقعاً گيجم. چقدر طول كشيد ؛ كه از تهِ دريا به خشكي افتادم؟ ؛ كسري از چشم بههم زدن؟
.
و به لحظهاي فكر ميكنم، ناچار ؛ كه به انتهاي جزيره خواهم رسيد ؛ و ناگهان، باز غوطهور در آب
.
كاش «تصوير آهسته» ميشد گرفت ؛ وقتي كه اولين قطرهي باران ؛ دوباره «تــِپـّـی» به شيشه خواهد خورد
.
بهبالا نگاه ميكنم، به خشتكِ پارهي ابر ؛ حفره در حال تعمير شدن است ؛ و جلوتر، سايهي ابر بر زمين پيداست
.
به پايان رسيدنِ يك ابر ؛ و آغاز دوبارهاش در حضور تو ؛ حادثهاي نيست كه هرروز رخ دهد
.
نفس نميكشم و پلك نميزنم ؛ تا در ورودِ آنيام به ابرستان ؛ با جزئيات ببينم استحاله را
.
خُب، انگار در حال رسيدنم ؛ چندمتري ماندهكه بارانشروعشود ؛ يك . . .دو. . .سه. . .حالا
.
سوراخي بر سقـف بـزرگــراه
.
.
در بزرگراه سربي گرم ؛ كه تقريباً بدون انتهاست ؛ بسوي شيرازِ بهار ميرانم
.
رود آسفالتشدهاي ؛ بر اين کویر ِ خواب، میرود ؛ با ماهياني دراز و سفيد
.
فلسفهاي تقليلگرا ؛ هر شيء غيرضروري و زنده را ؛ از منظره حذف كرده است
.
و حادثهاي خجول مثل درخت ؛ از تابلوهاي سبز فاصله ؛ نادرتر است و خشكيدهتر
.
من با سرعتي نيمهمجاز ؛ تكرارشوندهترين بُـتـهها را ؛ مثل مگس پشت سر مينهم
.
آسمان آنقدر خاكستريست ؛ كه تشخيص نژاد ابر و غبار ؛ در اين گلـهي آشفته ناممكن است
.
از نميدانم كجا و كي ؛ رگبار خورندهاي شروع شده ؛ نه براي «آبدادن»، براي خيساندن
.
با قطراتي آنقدر بزرگ و بيمنظور؛ كه وقتي به شيشه ميخورند ؛ به سرگين اسب ميمانند
.
و زمين به حـد ثابتي خيسشده ؛ كه هر قدر به باران اضافه شود ؛ آب از آب تكان نميخورد
.
من و لغزندگي و خطّ ناممتد ؛ تنها سه نفري هستيم ؛ در دايرهي ديدرس از نگاه افق
.
و غامضترين فكر من اينست ؛ با همين سرعت و بنزين و چـُرت ؛ كي به اولين شهر خواهم رسيد؟
.
بعد ، ناگهان ، بيمقدمه ؛ به ناگهانترين حالتيكه تصوركني ؛ آب، قطع ؛ و زمين، خشك ميشود
.
در پيش رو همهچيز داغ و خشك ؛ و جاده براق و آفتابي است ؛ و بقاياي سراب هنوز ديدهميشود
.
در آينه دور ميشود بارانزار ؛ ردّ خيس چرخها كمي مقاومت ميكند ؛ و بعد، از نموركردن راه دستميكشد
.
درون اقيانوسِ بدون عمق ؛ جزيرهاي برهوت زاده ميشود ؛ كـَپري نامرطوب در دهستان آب
.
اين يعنيحفرهاي در آسمان روي سرم ؛ پنجرهاي از ظهر، روي ديوار ابر ؛ شكافي كه باد هنوز وصله نكردهاش
.
همهجا آسمان و زمين، خاكستري ؛ فقط چالهاي منحني وَ آبيرنگ ؛ سقفي زده بر جزيرهي قيراندود
.
من بيخيال و ابري و خيس ميراندم ؛ قبل از آنكه ثانيهاي عوض شود ؛ نيمهابري، و سپس آفتابي شدم
.
مرز خشك و تر اينقدر واضح بود ؛ كه انگار با اره بريدهاند ؛ و با حوصله سوهان زدهاند
.
وقتي هنوز حلقهام زير باران بود ؛ ناخنم به ساحل رسيده بود ؛ و من لبهي ابر را رويانگشت ميديدم
.
من واقعاً گيجم. چقدر طول كشيد ؛ كه از تهِ دريا به خشكي افتادم؟ ؛ كسري از چشم بههم زدن؟
.
و به لحظهاي فكر ميكنم، ناچار ؛ كه به انتهاي جزيره خواهم رسيد ؛ و ناگهان، باز غوطهور در آب
.
كاش «تصوير آهسته» ميشد گرفت ؛ وقتي كه اولين قطرهي باران ؛ دوباره «تــِپـّـی» به شيشه خواهد خورد
.
بهبالا نگاه ميكنم، به خشتكِ پارهي ابر ؛ حفره در حال تعمير شدن است ؛ و جلوتر، سايهي ابر بر زمين پيداست
.
به پايان رسيدنِ يك ابر ؛ و آغاز دوبارهاش در حضور تو ؛ حادثهاي نيست كه هرروز رخ دهد
.
نفس نميكشم و پلك نميزنم ؛ تا در ورودِ آنيام به ابرستان ؛ با جزئيات ببينم استحاله را
.
خُب، انگار در حال رسيدنم ؛ چندمتري ماندهكه بارانشروعشود ؛ يك . . .دو. . .سه. . .حالا
.
0 حرف:
Post a Comment