نوشتههایی از سـر سيری كه ممكنه دروغ، توهـّم، يا كلاً بیربط باشن. نوشتههايی همينجوركی كه چيزی رو اصلاح، اثبات، يا منفجر نمیكنن. نوشتههايی متظاهرانه، از علاقههای معمولی ، خوشیهای ساده، و لذتهای بديهی
April 20, 2007
Genre: Do you mind if I turn off the darkness?
لگدی تکاندهنده بر تهیگاه. مشتی مستقیم بر گلو، بر غضروفهای حنجره. ضربهای ناغافل به گیجگاه با عطف کتاب. این چیزیه که در انتهای «قصر» در انتظار ماست. بعد از چندین سال، جزئیات وقایع یادم نمونده. ولی خب، کدوم وقایع؟ در قصر هیچ اتفاقی نمیافته. هیچ دری به هیچ کجا باز نمیشه؛ هر دری به همون در باز میشه. هیچ امروزی، فردا نداره؛ هر روزی، فردای خودشه. آدمها میآن و میرن بیاینکه بدونن و بدونیم چرا. چیزی ساکن نیست. همه چیز در میانهی گردبادی از دودِ کبود، گردابی از جیوهی غلیظ رخ میده که اتفاقها، آدمها و مکانها رو میبلعه و بدون تغییر به راهش، کدوم راه؟ به کجا؟، ادامه میده. سیاهچالهی فضایی، که کسی نمیدونه درونش، توی قصر، چه خبره. اصلاً اگه قصری پشت اون دروازه باشه، اگه مثل دکورهای سینمایی عهد صامت فقط یه نمای نقاشی دوبعدی نباشه. دنيايي بدون ارتفاع و از هر طرف سياه، سیاهی مطلق و بیبازگشت. و ما به دنبال کورسویی از نور صفحه به صفحه جلوتر میريم و تقلاکنان به پایان کتاب چنگ میندازيم، غافل از اینکه ضربهی نهایی همونجا، در آخرین صفحه منتظره. تناقضآمیزترین پایانی که بشه تصور کرد، تصور کرد؟ پاياني در صفحهي آخر وجود نداره و کتاب در تعليقي ابدي، بدون پايان میمونه و در آخرين كلمه، به انتها نميرسه. انتهایی که بعد از چهارصد صفحه، میتونه نیمهی قصر باشه، یا حتی فقط مقدمهاي. و من باور کردم که این پایان واقعی کتابه و باور نكردم كه كتاب «نيمهكاره»س و باور کردم که کافکا به جایی رسید که دیگه نتونست در سیاهچالهای که ساختهبود، فروتر بره و اینقدر همهجا تاريك شدهبود که در یه لحظه تصمیم گرفت قلم رو از روی کاغذ برداره و به شمع روي ميز كه مدتها بود خاموش شدهبود، خيره بشه. و تو بيدارميشي، خواب بودي؟ يا خواب هم نبودي؟، وميبيني از قصر بيرون اومدي ولي هنوز به هیچجا نرسیدی، هنوز تکون نخوردی، هنوز جلوی قصر ایستادی و براي در زدن دودلي. تو پا به تاریکی مطلق گذاشتی، پرسه زدی و حالا دوباره بر دروازهی اون ایستادهای و جز سیاهی همهچیز رو از ياد بردي. همهي اينها اونقدرعادي اتفاق ميافته كه يك آن به خودت مياي و ميبيني تا گردن در قـيـر چسبنده فرو رفتي و نميدوني لحظهاي كه فرانتس آخرين كلمه رو نوشت و تصميم گرفت آخرين بار بر در قصر نكوبه، به چي فكر ميكرد، و نميدوني اگر ادامه داده بود به كجا ميرسيدي، ولي به اين رسيدهاي كه قصر براي اين نوشته نشد كه به پايان برسه. و اين سرگرداني و نيمهنوشتگي، سرنوشت محتومش بوده. چون اونقدر سياه شده بود كه ديگه فرقي نميكرد كلمات بعدي چه رنگي باشن. همهي كلمات در تاريكيِ مذاب محو شدن، جز همين قصري كه نميبيني. قصري اينجا نيست و پيش از اين هم نبوده. و كتابي هم نبوده انگار، اگه بود كه پايانش رو برات تعريف ميكردم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 حرف:
Post a Comment