شب، بلعیدنِ روز را آغاز کرده است. آقریقا، بجز در سواحل غربیاش خیلی سوت و کور بنظر میرسد. شرق اروپا تاریک است و احتمالاً حرکات دونفرهی ناموزون در تختخواب هم به پایان رسیده. در ایتالیا، آلمان و نیمی از فرانسه، شب تازه فرود آمده، مردم بیدارند و همین است که آنهمه نورانیاند. تاریکی همین حالا به اسپانیا رسیده، و در بریتانیا هنوز باید منتظرش بمانند. این نگاهیست واژگونه به شب از دریچهای که موجودات فضایی همیشه به ما خیره میشوند. نگاهی همزمان به شب، و روز. (عکس از ناسا اینا)
بچهها، شماره پانزدهم ماهنامهی بسیار شدیدالوزن و نابودکنندهی هزارتو، ویژهی لذت، چاپ شده و منم یه نوشتهی خیلی ثکصی و غیراخلاقی و جوونپسند دارم اونجا. به شما هشدار میدم که خیلی طولانیه. بیشتر از سه وجب. ولی از لحاظ علم و عمق و چیزای مهم، سنگ تموم گذاشتم واسه ملت و تازه اگه مغبون شدین، خداوند کامنتدونی و گوجه گندیده رو واسه همین لحظات آفریده.
اگه فردا بارون نیاد و شنبه رو هم كنسل كنم
دیرین. این آخرین کلمهایه که خوندم. همین الان. و حالا دارم تو رو نگاه میکنم که هنوز داری با چشمهای نیمهبسته میرقصی. یه کم قبل، شروع کردم به خوندن آهنگ «آخر ای محبوب زیبا، بعد از آن دیر آشنایی...» و سعی کرده بودم موقع گفتن «زیبا» صدام رو درست و حسابی بلرزونم. همین الان که «پیمانهای دیرین» رو با ابروهای پیچیدهبههم خوندم، تو دستهات رو بازتر کردی و احتمالاً میخوای بعدش به بالا خمشون کنی و انگشت وسطی و شستت رو بههم برسونی و چرخیدنت رو تندتر کنی. این رقصی که فیالبداهه اختراع کردی انگار ترکیبی از چرخ سماع دراویش و سبکسرانگی جولی اندروزه که من رو به هوس میندازه، وسط ویگن بگم «یک دشت پرمیوه،یک باغ پرگل... پرواز پروانه، آواز بلبل...» ولی شیرینکاری خائنـانـهای میشه، میدونم. آخه دارم یه جور خوبی نگاهت میکنم و تو داری ایرانیترین چرخهای زندگیت رو میزنی و اهمیت نمیدی که تاحالا ندیدی رقص ایرانی رو، که چند دقیقه دیگه میخوام یه چشمهش رو پیاده کنم برات و البته نهچندان قـِـرآلود. حالا. اگه چند کلمه فارسی میدونستی شاید بد نبود، چون دارم یه جور خوبی نگاهت میکنم و فقط به فارسی میدونم که اینجور موقعها چیکار باید کرد.
چند دقیقه قبل داشتیم پابرهنه توی باریکهی خیس شنی که موجها میآن و میرن، میدویدیم و من بدون اینکه تلاشی کنم، تو میخندیدی و تو بدون اینکه خودت رو دلبرانه کنی، من کیف میکردم و موهای قهوهایت که میگی خودت کوتاهشون میکنی بهنظرم قشنگ بود، بخصوص اون پیچهای که میافته روی گونهت و کنار نمیزنیش. بیهدف میدویدیم و این دستبند نقرهت که ازش برج ایفل و یه ساکسیفون و یه گوش آویزونه و کلی زلمزیمبوی دیگه آویزونه هِی دیلینگ دیلینگ میکرد و ما روی یه مارپیچ بیقانون از بستنیفروشی کنار ساحل که یهساعت بعد ازش بستنی قیفی خواهیم خرید دور می شیم و من بهت نخواهم گفت که دوست نداشتم اونقدر زیاد از طعم پستهای من بخوری، چون همینجور که میخوری لابد میگی «اُه مای گـاش ... فـبـیلـس...» و اینو خیلی باحال میگی همیشه، و حتماً چونهت رو میگیرم و «اینجوری» آروم تکون میدم و یه چیز بامزه هم میگم. بعدش که نفسمون گرفت و ایستادیم، شروع کردیم به نوشتنِ مثلاً آرزوهامون با کف پا روی ساحل که آب اونا رو با خودش ببره و من یه لحظه فکرم رفته بود دنبال بدو-بدوی ایمیلی-تلفنی که از دوشنبه شروع میشد و نمیدونم که درست میشه یا نه، که تو از گردنم آویزون شدی و گفتی آواز بخون، میخوام برقصم.
نیمساعت پیش، جلوی اقیانوس نشسته بودیم و هوا هم تازه تاریک شدهبود. کلـّی از این ساندویچ کوچولوها درست کرده بودی و منم یه بسته بزرگ ام.اند.ام اورده بودم و گفتی که بالاخره بهم یاد میدی که چهجوری مزه ی «بلو-چیز» رو درک کنم. ولی آخه تو که پنیر «روزانه» نخوردی، و حداقل اون تبلیغات شیطنتآمیزش رو هم ندیدی، مثلاً اون گاوه که توی میدون ونک داشت مدیـتـیـشن میکرد و خندهم گرفت که ما هیچوقت، نبودن جسیکا آلبا رو روی بیلبوردها حس نکردیم و تو هم الکی خندیدی و بعدش یادم اوردی که پرخوری نکنم که میخوایم بریم اون رستوران مکزیکی شلوغه و شروع کردم به فکر کردن که بهتره یه «بوریتو» اضافه هم بگیرم انگار، هرچند که میدونم مثل همیشه با تعجب نگاهم خواهی کرد و یه مقدار از اطلاعات بهروزت رو در مورد تغذیهی سالم تحویلم میدی و من كه منتظرم گارسون رد بشه تا بگم بازم سالسا بیاره، علاقمندانه به حركت لبهای براقت خیره خواهم شد. اما تو که چلوکبابهای غولپیکر «البرز» رو ندیدی که تازه چقدر هم مخلفات همراهش میخوردیم و حتما دو تا نوشابه، نه یکی. یه کم دلم برات سوخت ولی تو بیخبر بودی و شاد و همین خوب بود و از الان گفته باشم که دفعهی بعد باید بریم رستوران هندی و من هنوز هم غذایچینیخور نیستم و چه خوبه که تو اینقدر خوشایند اینجور نقشهها رو قبول میکنی و من هم خب اون دفعه بخاطر تو کراوات زدم وقتی رفتیم خونهی کارن. حالا. دو تا بطری «کورونا» رو با دوتا صدای دولوپ باز کردم و سریع کفهای سرریزشدهی خودم رو لیسیدم.
قبلترش که تازه اون زیلوی چهارخونه رو پهن کردهبودیم و این زیلو چه کلمه خوشآهنگیه، زیـلـو، من داشتم حرفهایی رو که توی راه که داشتم میاومدم دنبالت آماده کردهبودم، آروم و درهم، بهت میگفتم و درست هم یادم نیست که من از کی به این اعتقاد قلبی رسیدم که فارسی بینهایت دلنشین و سادهس و چهجوری لطافت فرانسه و روانی انگلیسی رو با هم داره و زور میزدم و نمیتونستم منظورم رو جا بندازم برات و حرصم میگرفت و تو گفتی خب به جاش برام حرف بزن، به فارسی. منم به آخرین قرمزیهای غروب، اون ته اقیانوس، خیره شدم و تا جایی که میشد صدام رو زیرپوستی کردم و شروع کردم به زمزمهکردن چیزای قشنگی که از بودنِ خودت و از اونجا بودن، به ذهنم میرسید و وقتی داشتم این شعر فروغ که «چه می شد خدایا، چه میشد اگر ساحلی دور بودم... شبی با دو بازوی بگشودهی خود، تورا میربودم، تورا میربودم...» رو با لحن خستهنما میخوندم، تو از قبل سرت رو روی کتـفـم گذاشتهبودی و آروم با ساعتم بازی میکردی و گاهی هم گونهت رو به کتـفـم فشار میدادی و نمیدونم حرارتِ اون وسط، از صورت تو بود یا از تن من، که بعدش موهات رو بوسیدم.
ساعت هفت بود که از ماشین پیاده شدهبودیم و شنبه بود و شلوغ و نتونستیم جای پارک نزدیک آب پیدا کنیم ولی تو باز هم خواستی که پابرهنه بریم و آسفالت هم که هنوز داشت آخرای گرمای روز رو پس میداد. دستم رو اونجوری که دوست داشتم گرفتی، یعنی انگشتهات رو دور آرنجم حلقه کردی و ناخنهات روی پوستم بازی میکردن. بهت گفتم که این امتحان نوامبر خیلی مهمه ولی بعدش دیگه میافتم تو سرازیری و بهت گفتم که اگه خواهرم رو ببینی دوستش خواهی داشت و بهت گفتم که ماشین بعدیم باید حتماً آلمانی باشه و بهت نگفتم که چقدر از تیم ملی آلمان بدم میآد و بعدش حرف رو کشوندم به نقاشی که من یه آماتور بازنشسته بودم و تو یک حرفهای شاداب که همون لحظه ورجه-وورجهکنان باز شروع کردی با سرخوشی از نمایشگاهی که جولای خواهیداشت، حرفزدن و یه دفعه اینقدر دلم خواست به اون برق نوجوانانهی چشمات دست بزنم و اصلاً یه دفعه بیستو دوساله شدم دوباره و دلم خواست که پولدارتر بودم که همین امشب همینجوری پابرهنه با هم بریم یه تعطیلات شلختهی آمریکای لاتین و میدونم که تو مشکلی نداری اگه مامان و بابام هم بیان، و خب تو هم بگو بابات بدون دوستدخترش بیاد ولی اینکه یه دفعه بیاینکه ازت قولی خواسته باشم، قول دادی که یه نقاشی نارنجی میرو-وار برام بکشی، قشنگ بود و البته هوا هم صددرصد اردیبهشتی بود که حتماً تاثیر داشته
سوار ماشین که شدهبودی، بوی عطرت که مخلوطی از هندونه و وانیل بود ماشین رو پر کرد و من بهنظرم اومد که همین بو و همین سوار شدن رو با دیگرانی که دوست داشتهام هم، زمانی تجربه کردهام، و ندیدهگرفتم که اون خاطرهها در تاکسیهای خطی انقلاب-شهرک و جاهای دیگه بودهن. صدای همون سی.دی سلکشنی رو که یکی در میون آهنگایی که خودم و خودت دوست داشتیم رو زدهبودم روش، زیادتر کردم و تو که اول فکر میکردی سلکشن رو حتماً باید خرید، حالا دوستش داری و من اصلاً نمیدونم تا حالا چندتا از این سلکشنها زدم و چندتای دیگه خواهم زد و میدونم که توی هر رابطهای و زمانی و مکانی یه سلکشن باید زد و این خیلی هیجانانگیزه البته، ولی نمیدونم واقعاً چرا و اصلاً مهمه مگه؟ توی این فکرای پـرت بودم که تو شروع کردی به تهدید کردن من با قلقلک که میدونی میچسبم به سقف و منم به شوخی آهنگهای تو رو رد میکردم تا دوباره «دلـیـل» هوباستانك بیاد و بعدش که جاده خلوتتر شدهبود و ساکت بودیم، من به خودم گفتم که چه شب خوبی خواهد بود و چه نیمهشب خوبی و چه فردای بهتری و حتی گازش رو گرفتم و رفتم به حوالی زندگیبهترازایننمیشه و حواسم نبود که سرعتم چقدر زیاد شده و تو که ایرانی نیستی چقدر زود ترسیدی از مثلاً چپ كردن، و چه بد که هیچوقت نمیتونم بهت نشون بدم که اتوبان تهران-کرج رو چقدر دهشتناک رانندگی میکردم و دلم لک زده واسه همون کارها. بـیـا. اینم اولین نـشونه که زندگی بدجوری میتونه بهتر از اینا باشه. بعد انگار وقتش بود که «و ساحل بیخیال از دور پیدا بود و خورشیدی که در درز افق سرد میشد ...» ولی راستش رو بخوای، هنوز پیدا نبود. ده دقیقه مونده بود و هنوز وقت داریم که اینا رو ول کنیم و زیاد جدی نباشیم. خب؟
0 حرف:
Post a Comment