April 28, 2007

Death is just a name for that very last point on the life line

آموزه‌هایی در باب مرگ که پدر پسر شجاع به پسر شجاع خاطرنشان کرد و پسر شجاع نیز به پسر پسر شجاع خاطرنشان خواهد کرد
.
-مادربزرگ بسیار پیرم که زمینگیر شده بود و نابینا، سالها قبل مرد. پدرم که تا آخرین لحظه هم کنارش بود، برای مراسم خاکسپاری و ختم، برای آخرین دیدار با مادر، تمیز اصلاح کرد و ادوکلن تروساردی همیشگی‌اش را زد و بهترین کت وشلوارش را با کراوات مشکی پوشید. پدرم می‌گوید وقتی کسی مرد، هنوز هم شایسته‌ی احترام است و باید برخوردی برازنده با او داشت. ته‌ریش و شلختگی ما مرده را آزرده‌خاطر می‌کند.
.
-دایی‌ام که سرباز وظیفه بود، صدها سال پیش چند روز قبل از آزادی خرمشهر کشته شد. تا مدتها بعد برای او در مسجد سالگرد می‌گرفتند، مراسمی و سخنرانی‌ای و مثلاً فاتحه‌ای. یکبار که عمامه‌بسری آن بالا حرف می‌زد، حسب عادت و علاقه، بحث را جنسگونه کرد و اینکه برادر و خواهر از چه سنی باید جدا از هم بخوابند و جلوی هم لباس عوض نکنند و همدیگر را نبوسند. پدرم که دید بی‌ربط می‌گوید، خیلی خونسرد او را از منبر پایین کشید و به بیرون هدایت کرد.
.
-کلاس سوم دبستان که بودم مثل بقیه‌ی دوستانم عشق این را داشتم که شبهای عزاداری بروم با «دسته» قاطی شوم به قصد فال و زنجیر و شام و تماشا. پدرم راضی نبود ولی گفته بود وقتی هجده سالت شد خودت تصمیم بگیر. یک‌شب که بدون اجازه رفته بودم، آمد و جلوی همه‌ی بچه‌ها حسابی دعوایم کرد و به خانه برد. من حسابی خجالت کشیدم و حتی در دلم به پدرم فحش دادم که آبرویم را برده. ولی سالها بعد که فکر کردن را یاد گرفتم دستش را بخاطر آن‌شب، بوسیدم. عزاداری تحت هر عنوانی بی‌معناست، مهم نیست برای چه کسی و چرا، فلسفه‌ی وجودی‌اش غلط است.
.
-هر وقت کسی از اطرافیان می‌میرد، پدرم اگر در جایگاهی باشد که بتواند، مراسم را به همان روز تشییع جنازه محدود می‌کند و تحت هیچ شرایطی اجازه‌ی حضور غریبه‌هایی که برای «گریه گرفتن» از مردم پول می‌گیرند را نمی‌دهد. به دیگران هم همین توصیه‌ها را می‌کند. با این‌حال همین پدر اینقدر دل‌نازک است که من بارها گریه‌اش را در مرگ دیگران دیده‌ام و می‌دانم بی‌آنکه به ‌کسی، حتی خود ما، بگوید تا آنجا که بتواند خانواده‌ی «مرده» را حمایت می‌کند.
.
-پدرم به من یاد داده که آدم خردکننده‌ترین غم‌ها را هم فراموش خواهد کرد، اگر مقاومت منفی نکند. و زندگی پس از هر مرگی به راهش ادامه‌خواهد داد و اینکه ما به راهمان ادامه ندهیم، دردی از مرده دوا نمی‌کند. پس چه بهتر که نیروی‌مان را به‌کار بگیریم تا مرحله‌ی گذار سوگواری کوتاه‌تر شود و اندوهی که اصلاً به‌ درد مرده نمی‌خورد زودتر به پایان برسد. می‌توان اینجور نگاه کرد که مرده‌ها همان خواسته‌های دوران «زنده»گی‌اشان را با خود به گور می‌برند و آن چیزی نیست، جز دیدن شادی و خوشی ما.
.
پ.ن: بر اثر اشتباهی تاریخی که احتمالاً نتیجه‌ی اهمال مترجم ژاپنی صدا و سیماست، پدرم «بی‌نام» مانده‌است. او را همیشه پدر پسر شجاع خوانده‌اند. ولی این من‌ام که بی‌هیچ شک و تردیدی همیشه خودم را پسر پدر شجاع می‌دانم.
.
پ.ن: بر خلاف تصور عمومی من با خانوم کوچولو ازدواج نکرده‌ام. درست است که مدت‌ها دوست بودیم ولی «نایس بودن بیش از حد» و «همیشه دنباله‌رو بودن»ش دلم را زد. در پایان او با خرس قهوه‌ای عروسی کرد و شیپورچی، که یک گروه Jazz راه انداخته، پدرخوانده‌اش شد، من هم فعلاً با خرگوش کوچولو نامزد هستم و قرار است «پدر تاک» عقدمان کند. در حال حاضر در یک شرکت سدّسازی کار می‌کنم (شرکت ما پروژه‌ی سیوند را قبول نکرد) و حال و روزم بد نیست.

0 حرف: