بطور كاملاً اتفاقي اين شعر از «ماريانا بــوئــه» شاعر دورگه اسپانيش-اسكيمو رو پيدا كردم و خيلي خوشم اومد. بعد چون يه جورايي برام آشنا بود، اينور اونور گشتم و ديدم كه بعله، متن ترانهي تيتراژ فيلم «آريزونا دريم» اِمير كوستوريتسا كه جاني دپ خونده بر اساس اين شعر گفتهشده . حالا هم فارسيش كردم بعنوان دنبالهاي بر نوشتهي قبلي در مورد جاده چالوس يا هر جادهي ديگه يا هردرياي ديگه يا هر چيز ديگه و اينا.
.
جـــادّه
.
چشمت را ببند.
و به آن ترانه نگاه كن:
همه در هياهوي فكر كردن اند
ولي
ماهي صامت است
و فكر نميكند.
چون
همه چيز را ميداند.
همه چيز را ميفهمد.
.....
زير پاي بادي كه مرا ميبُرد،
جادهاي ايستاده بود.
به خود ميپيچيد،
از خود ميگريخت،
بين فرازها ؛ نشيبها
تكهتكه ميشد،
و باز به خود اضافه ميكرد.
جاده
در جنگل، گم و
در جلگه پيدا ميشد.
در بيشه، عميقانه ريشه ميكرد.
گاهي جوانه ميزد و
گاهي قلمه ميگرفت.
و باز به خود اضافه ميكرد.
از روي نهرها، سرخوشانه ميپريد.
در دلِ درّهها، مستانه ميخزيد.
با باغِ انگورهاي شراب
معاشقه ميكرد.
و در سينهي آرام كوه
به خوابهاي لذّت ميرفت.
و باز به خود اضافه ميكرد.
شايد عيبِ آسمان، ايناست
كه آنجا، همهي مسيرها عمودياند.
و هيچجا نميشود
آني نشست و خستگي در كرد.
در فضايي آنقدر بيكران،
حتي نيمكتي نگْذاشتهاند
براي بادهاي مانده در نيمهراه.
شايد عيب جاده ايناست
كه هرگز به آسمان نميرسد،
و آبي نميشود.
حتي در قلّههاي بكر و برفگير
به زمين تنيده است.
و از قد كشيدن به سوي آفتاب،
عاجز است ؛
اين خزندهي رام.
شايد خوبي دريا، ايناست
اوّلش، به آخر جاده، پيوسته.
و آخرش، به اوّل آسمان.
حتي به قيمتِ غرقشدن
مسحور كننده است.
و به اين شعورِ شهودي رسيده است
كه از آسمان و جاده،
بيخبر باشد.
جاده، براي مورچگان.
آسمان، براي پرندهها.
دريا، براي ماهيان.
چقدر بديهيست
كه من از خوابِ كدام آرزو
بيدار ميشوم.
0 حرف:
Post a Comment