March 9, 2007

همواره [...] بی‌خبر از راه می‌رسد ، چونان مسافری که به ناگاه می‌رسد

مونولوگ بـُـقـراط ، مـَر چـامـلـی را
.
خب چاملی. تو رو که می‌دونم تو عمرت بجز تنسی تاکسیدو با کسی دوست نبودی، عزب‌اوغلی. ولی بذار من ببینم کیا و چیا رو دوست گرفتم و زیبا پنداشتم و دوست داشتم
.
ارتفاع: از ۱۵۲ تا ۱۶۵ تا ۱۷۶
جرم: از ۴۵ تا ۶۸ تا وزنهایی که هرگز نفهمیدم
رنگ: از گل‌بهی تا گندم‌زار تا نیمچه‌شکلاتی
مغز: از باهوش تا خیلی باهوش و البته گاهی پــِرت‌زدن رو می‌شه نرمال گرفت
جیب: از خالی تا داغون تا فاقد ‌دغدغه‌ برای جیفه‌ی دنیا
ترابری: از پیاده تا تویوتا کارینا ۱۹۷۷ تا شورلت کاپریس
اهلیت: از کرد تا یزدی تا تهرانی و تا پَرتستان‌های دور
درس: از آرشیتکت تا همکلاسی تا معلّق تا خاک‌شناسی
تیپ: از چکمه‌ و یقه‌ی خز تا آل-استار و جین پاره تا اولین چیزی رو که از کمد در میاد بپوش
سواد: از عمدتاً آکادمیک تا کلاً غیرآکادمیک تا اون‌ که بهش حسودیم می‌شد
شکم: از سوسیس بندری نمی‌خورم تا کله‌پاچه نمی‌خورم تا همه‌چیزخوار و تهدید‌کننده‌ی بشقاب من تا هم‌سلیقه‌ی میگونخور
هنر: از نقاش که بیشتر از خودم لورکا ‌خونده تا گلی‌ترقّی‌خون ِ آلنده‌نخون تا کسی که به من یاد داد از وسترن و بیضایی بدم بیاد تا کسی که بی‌اینها شاد بود
سایر فاکتورهای غیرمادّی: اینا هم اینقدر تنوعشون زیاده و پستی-بلندی داره که کلاً درز می‌گیرم این قسمتو
.
حالا،چاملی ببین زندگی چقدر هیجان‌انگیزه. فقط می‌دونی که یه بسته با پُست قراره بیاد. چند شنبه و چی ‌توشه و کی فرستاده رو نمی‌دونی. من واقعاً نمی‌دونم نفر بعدی که دوست خواهم داشت از کجا در می‌آد، چه جوری فکر می‌کنه، چه شکلیه، چه روحیه‌ای داره و اینا. هیچی ازش نمی‌دونم. البته اون بالائی‌ها کلّی چیزای مشترک داشتن با هم ولی چیزایی بوده که قابل توضیح نیست یا اینکه دلم نمی‌خواد توضیح بدم
.
یعنی همه‌چی خیلی ساده‌اس ها. قوانین در حد منچ و مار و پلّه‌س. اینکه حالا چی می‌شه و چه‌جوری می‌برم و چقدر می‌بازم اصلاً ربطی به پلی‌استیشن نداره. شیش اول رو که اورده باشی و بری رو مقوا، دیگه توی بازی هستی. دیگه دیتیل ماجرا زیاد دست تو نیست. اگرم بخوای زیادی مهندس‌بازی در بیاری و تجزیه تحلیل کنی، به خودت می‌آی و می‌بینی که همه‌ش در حال سرازیر شدن با کوون-باصن از سرسره‌ی «مارها»یی.
.
همینه که می‌گم ذوق کن، شوق کن. این نــدونــســتــنــه خیلی لذتبخشه. یه جور مورمور پخش‌زنده‌ی ماراتن. یه جور تعلیق چـُرت‌آلود ضدّهیچکاکی. اینقدر همه‌چی بارباپاپائیه که آدم حتی نمی‌تونه خودشو نگران کنه. میشه توی اون هفت دقیقه‌ای که هر شب طول می‌کشه تا آدم خوابش ببره کلی سناریو چید و قهرمان‌بازی در اورد و نفله شد و هفت‌روز و هفت‌شب و ... هرچی که دلت بخواد. ولی بعد یه روز عصر جا می‌خوری و لبخند می‌زنی که این کیه داره بغل دستم راه می‌آد...
.
.
چاملی جان، منظورت چیه که برّ و برّ منو نگاه می‌کنی؟‌ یعنی نفهمیدی که این همه آسمون-ریسمون بهم بافتم که دیگه اینقدر از «تنهایی» نکّ و نال نکنی و زندگی رو با داریوش گوش‌دادن و به افقهای فلسفی خیره شدن و گرگ بیابان و کفتربازی به خودت زهرمار نکنی؟ هی با خودکار قرمز از اون چشم و ابروهای شهلا و اثیری نکشی و شعرای مهدی سهیلی رو پاش غرغره نکنی؟ پاشو خیکـّی، که تا اون موقع، تا اون عصره بیاد، هزار و یک برنامه دارم برات ... اول از همه هم اسمتو کلاس شنای قورباغه بنویسم.

0 حرف: