همه میدونن که من و ورزش از سال دوم دبیرستان بطور دوجانبه قطع رابطه کردیم و تو این سالها ارتباطم با فعالیت بدنی در حد سلام و علیک بوده فقط. بچه که بودم دلم میخواست کارگر بشم. از اون کاردرستا که لباس یهسرهی جین میپوشن و کلی ابزار ازشون آویزونه. عاشق آچار فرانسه بودم و الکی توی باغ گودالهای عمیق میکندم و بیدلیل الوارهای قطور اره میکردم. ولی با روحیهی فراخی که بعدها پیدا کردم، اگه کارگر شده بودم، یعنی اگه به هر نحوی قرار بود با بدنم کار کنم (نه به اون نحو!) قطعاً تا الان از فرط فلاکت کارم به زندگی زیر پل یا توی جوب کشیدهبود.
.
با حفظ همون مواضع پیشین، تازگی دارم لذت دوچرخهسواری رو دوباره کشف میکنم. لذت باد توی صورت. لذت باد لای پیراهن. لذت باد توی شلوار. و البته لذت ناگهانی حشرات در دهان. یادم رفته بود که دوچرخهسواری همچین «ویژژژژژ»ی داره. که تو سرپایینی از آلفارومئو هم جلو میزنه. چی لذتبخشتر از وقتیه که دوچرخه سرعت گرفته و نیازی به رکاب زدن نیست و میشه سبکبالانه از طبیعت بیجان و جاندار سان دید. وقتی زمین زیر چرخ عقب میره و خطهای غیرممتد رو مثل تیتراژ «بزرگراه گمشده» لینچ زیر میگیری. وقتی همهجا ساکته و اون صدای «ووووو» مبهم از لای پرّهها میاد و اگه حواستو جمعکنی میتونی یکی از آهنگایی رو که خیلی دوست داری از اون لابلا بکشی بیرون و ببینی که اِاِاِ ... این که «هوباستانک»ه تو چرخم. یا اینکه شروع کنی یه تیکه از یه آهنگو تکرار کنی و کمکم اونو با ریتم پدال زدنت هماهنگ کنی و کمکم تبدیلش کنی به دوئت. دیگه لفت و لیسش نمیدم. یه لذتی این وسط هست، پوستکنده و بیدردسر. اشانتیون بیضرری از جونکندن. یهجور هِلِک و هِلِک سرخوشانه. پا میزنی و هزارتا اتفاق دیگه خودبخود میافته.
.
این مدت اخیر با دوچرخه میرم سرکار. از خونه کمتر از چهار کیلومتر راهه. ولی هر روز از یه مسیر جدید میرم. یه روز ده دقیقه طول میکشه، یه روز بیست دقیقه. وقتی برسم سرکار عرق از هفت چاک بدنم جاریه. دوش میگیرم و کار رو شروع میکنم. یهجور خوبیه دیگه.البته هر آن امکان داره که این قضیه شور و حال خودشو از دست بده، بهخصوص که مشکلات عمدهای هم وجود داره: کلاه ایمنی که اجباریه و آدم نمیتونه با ولو شدن موهاش توی باد قیف بیاد، و دخترایی که عادت ندارن مبهوت یک دوچرخهسوار ماهر بشن و سوت و کف و اینا.
0 حرف:
Post a Comment