January 1, 2007

شـا شـيـدن به شمشادها، وقتي در لابيرنت سبز شاينينگ گم شده‌اي : ژانـر

حافظه و فراموشي موجودات كريهي هستند . هابيل و قابيلي هستند كه همديگر را به قصد كشت مي‌زنند ولي هيچ‌كدام از پا در نمي‌آيند، تا روزي كه آلزايمر بگيريم
با تو ام چـامـلـي
به يادماندني‌ترين - نه زيباترين- لحظۀ زندگي ، لحظۀ اولين نگاه عاشقانه نيست، لحظۀ اولين بوسه نيست، لحظۀ لرزان كلايمكس نيست، لحظۀ ازدواج و قبولي و تولد و پيروزي نيست، لحظۀ اوت شدن آلمان نيست، لحظۀ ماشين نو خريدن نيست، لحظۀ رسيدن يا رفتن نيست، دل‌بستن و دل‌كندن نيست، لحظۀ مرگ كسان هم نيست، و حيرتا، كه لحظۀ اولين حمله به چلوكباب كوبيدۀ «نويد» هم نيست
به يادماندني‌ترين لحظه‌ها هميشه لحظاتي عادي هستند ، بدون هيچ حادثه يا ويژگي‌اي، كه لازم باشد در ياد بماند
...
براي من لحظه‌ايست كه دوازده سال قبل، سر ظفر، از تاكسي پياده شدم . با دختري بودم كه دوستم بود و دختر ديگري -مسافر تاكسي- كنار من نشسته بود . ما پياده شديم و من حتي يك آن هم او را نگاه نكردم . هزاران بار اين لحظه را به ياد آورده‌ام با تمام جزئيات، ولي بدون چهرۀ آن دختر كه لباسش مشكي بود و انگشتهاي باريكي داشت و كيف سبزش را محكم گرفته بود
خـب ، فلسفه‌اي اينجا هست؟ حكمتي در كار است؟ نه چـامـلـي جان . هيچي . قضيه ساده‌س . هم حافظۀ ما گيج مي‌زند و هم بي‌حافظگي ما . اينها هيولاهاي هار و بيماري هستند كه هرچه را بخواهند مي‌گذارند و هرچه را بخواهند مي‌سوزانند . گاهي با چنگ و دندان مي‌خواهيم خاطره‌اي را حفظ كنيم ولي ذهنمان چنان افليج و پرت مي‌شود كه جز نگاه‌كردن به تصويري كه دود مي‌شود، كاري از ما بر نمي‌آيد . و واي به روزي كه بخواهيم چيزي را به زور پاك كنيم، يك كمدي خالص به راه مي‌افتد با تصويري كه اغلب پررنگ‌تر مي‌شود
...
چـامـلـي بطرز هركول‌واري به فكر فرو رفته و من اگر بگويم كه فراموشي را به يادآوري ترجيح مي‌دهم دروغ گفته‌ام ولي بخاطر حفظ ژرفناكي و شاعرانگي اين متن هم كه شده اين دروغ را از من بپذيريد و دو آه بلند به مقصدي بي-در-زمان و نا-در-كجا رها كنيد

0 حرف: