December 21, 2006

در پس هر سيـبيـل، يك دخترانگي شاعرانه پنهان است : ژانـر

من كلاً اهل طبيعت نيستم . هيچ‌وقت بخاطر ديدن زيبايي‌هاي طبيعي اين‌ور اون‌ور نرفته‌م . آدم شهرم . اوربان ام . آدم چيزهاي ساخته‌شده و مدرن . آدم فلز و پلاستيك ، بزرگراه‌ و ديوار . آدم خطهاي صاف ، قرينگي ، هندسه . هميشه خودم رو طبيعت‌گريز مي‌دونستم . همه همين فكرو در موردم مي‌كـنن . ولي خب يه مثال نقض پيدا شده . اقـيـانـوس
از خونۀ من تا اقيانوس شش كيلومتر راهه . هفته‌اي دو-سه بار مي‌رم تا ساحل . گاهي پياده، و اغلب با دوچرخه . گاهي تنها، و اغلب با دوستان . گاهي دست خالي، و اغلب با خوردني‌هاي خوشمزه . گاهي با حال خوش، و اغلب با حال خوش و سري خوش . اين وسط البته چند تا سفر كوتاه با كشتي هم بوده
اين يك شعر نيست . اقيانوس واقعاً يه چيز ديگه‌س . متفاوت از هر آب ديگه‌اي كه تا حالا ديده‌م . نگاه كردن بهش لذت‌بخشه و سوار بودن بر اون، لذت‌بخش‌تر . منو كه حسابي گرفته . جوري‌كه دلم مي‌خواد بعد از اين هميشه نزديك اقيانوس زندگي كنم . مسئله فقط بزرگ‌تر بودن و آبي‌تر بودن نيست . يك جذابيت مجهول اونجا وجود داره . جذابيتي فراتر از پـري‌رويان بيـكـيني‌پـوش كه كنار ساحل شني، فارغ‌ البال جولان مي‌دن