.
.
توی قفسههای هر کتابفروشیای یه گوشهی دنج هست با یه کتاب جلد صورتی به اسم «پاسخ به مسائل جنثی و ظناشویی»، که روی جلدش دو تا شاخه گل سرخ به پوزیشن نیمهداگی روی هم افتادهن، و به سبک متافورومخملبافیک به شما میگه که در من مطالبی هست در باب لاث و گشنی. به قول دومادمون اگر به دیدار زیدی میروی، این کتاب را بردار.مگر اینکه تو کار فطییش و میسترسبازی باشی که همون تازیانه رو وردار با یه کاپشن چرم لاستیکی. و شکمش را میگیرد و قاه قاه میخندد.
من این کتاب را نخواندهام و جمعاً سه تا نکتهی جنثی هم بیشتر بلد نیستم ولی بالاخره چار بار با دخترای دانشگاهمون جزوه رد و بدل کردهم و توی تاکسی بغل چار تا دختر خشکل نشستهم و دخترخالهای هم داشتهام که یواشکی رفته باشم سراغ کشوهاش و خواب دخترهایی که در ویدیوکلیپهای اسنوپ داگ خارجی میرقصند را هم به نحو صمیمانهای دیدهام، که حالا از لحاظ غیر شرعی بتوانم بگویم ما برای ستیسفکشن زندگی نمیکنیم.
قبلا در همین مکان به شکلی جالب و ایولپسند ثابت کردیم که ما برای مفاهیم و فرا-مفاهیم زندگی نمیکنیم. حالا با یک تئوری جدید در خدمت کائنات هستم، به این صورت که ما برای ستیسفکشن هم زندگی نمیکنیم. ما برای یکقدمموندهبهستیسفکشن زندگی میکنیم. تکراریترین مثال در این زمینه که در تمام کتب مقدس هم بهش اشاره شده اینه که جاذبهی نیمهلُختگی خیلی بیشتر از لُخطکاملگی هست. اون تیکهی آخر لباس، نقش پلهی آخر دم تراس ستیسفکشن رو داره و جایی هست که فانتزی به پایان میرسه و مجبوریم با حقیقت مواجه بشیم.
بر خلاف چیزی که در کتابهای دینی به ما یاد دادهن، فطرت انسان حقیقتجو نیست. همونطور که حیوان هم ستیسفکجو نیست. فطرت انسان یکقدمموندهبه حقیقتجو ئه. یعنی خود حقیقت و خود ستیسفکشن اصلاً چیزهای خوبی نیستن یا بهتر بگم، خوب و بد بودنشون مهم نیست. نرسیدن و هنوز نرسیدن به اونهاس که خوبه. اعتقاد به اصالت فکت و ستیسفکت مثل نگاه کردن فیلم ثوپر است به امید اینکه آخرش همه با هم عروسی کنند. آیا شارع مقدس چنین چیزی را قبول میکند؟ نه. پس آخرش مهم نیست. اون اواخرش مهمه.
فکت و ستیسفکت صرفاً خارشهایی هستند که باید خاریده شوند. وقتی شروع به خاریدن میکنیم کمکم حرکات انگشتان تبدیل به سماع میشه جوری که نمیشه جلوش رو گرفت. هو هو هو. تا یه آن به خودمون میایم و میبینیم که زخمیش کردیم و ریده میشه به همهچی. اگر حالات پساعورگاصمیک خویشتن را به در نظر بگیرید، حتما لحظاتی را به یاد خواهید آورد که دلتان خواسته طرف را که چهل ثانیه قبل از لحاظ خار مغیلان و صاحبدلان خدا را، میپرستیدید، لای همان ملافه بپیچید و از پنجره پرت کنید به فضای لایتناهی. آیا این غیراخلاقیست؟ خیر. شما که دلتان میخواسته ثانیهی اول آن هفتثانیه تا ابد طول بکشد. بروند یقهی گروه ۵+۱ را بگیرند. منظورم اولوالعزمها به اضافهی داروین است. قاه قاه قاه.
شاید اصلا بشه گفت که ما نه برای ستیس-فکشن، بلکه برای ستیس-فييکشن زندگی میکنیم. یعنی برای اون داستانی که خودمون از لذت و حقیقت میسازیم. برای روایت شخصی خودمون از وقایع که پیاز و فلفلش دست خودمون باشه. همهی ما شنیدهایم که ذبیحالله منصوری یه نوشتهی بیست صفحهای بیخاصیت رو میگرفت و با «اقتباس آزاد» تبدیلش میکرد به سینوهه و تاجهی خاجدار. همهی ما در مقطعی این کتابها را خواندهایم و در مقطع دیگری انکار کردهایم و نشان دادهایم که واقعا برایمان مهم است که در چالدران چه اتفاقی افتاد. نه. واقعا مهم نیست که در چالدران چه اتفاقی افتاد. هر روایتی، ۳۰۰ی است از یک ۳۰۰ دیگر. و ابول نباید خودش را سرزنش کند که با ۳۰۰ی که من از فتوحات جنثیام برایش بافتم، خودعرزایی کرده است.
فانتزی چیست؟ ریدن همزمان است به گذشته و آینده. زندگی چیست؟ موجود لاغریست که پس از ختنهکردن گذشته و آینده، از زیر پتو به ما نگاه میکند. حال چیست؟ حال وجود ندارد. اگر انگشت بکنیم توی چرخ گوشت، تبدیل شدنش به گوشت چرخکرده، فارغ از زمان، محتوم است. آن انگشت به تاریخ و به برنامهی «بچهها مواظب باشید» میپیوندد و هیچ حالی هم این وسط وجود ندارد. هرچیزی یا اتفاق افتاده یا اتفاق خواهد افتاد یا ما سرخوشانه دربارهاش در حال رویاپردازی هستیم. زندگی رویا نیست. فانتزی است. رویا مهم نیست. پردازیدن مهم است. باید رید.
یک زمانی، خیلی دور، در عصر سلاجقه یا مفرغ یا هرچی، یک موتاسیون اشتباهی رخ داده و باعث شده که نگاه ما به دنیا، نگاه لوچ ما به دنیا، یکقدم عمیقتر از اون چیزی بشه که اول بازی، موقع یارکشی، قرار بوده. عمیق بودن همیشه هم خوب نیست و بدیش اینه که همهچیز در حدفاصل همون یکقدم اتفاق میافته. وقتی به سمت چیزی میریم، هدف غایی ما در اصل اینه که از شر اون چیز خلاص بشیم. دوست داری پیچیدهترش کنم؟ هدف غایی ما اینه که فقط سعی کنیم از شر اون چیز خلاص بشیم، نه اینکه واقعاً بخوایم خلاص بشیم. هدف، داشتن نیست، بریم که داشته باشیمه. بریمیهچرخیاونحوالیبزنیمه. و خب اگه ابول یا شریعتی الان متذکر بشن که بعله، خوشبختی در مقصد نیست، در طی مسیر هست، من میفهمم که خیلی بد اینا رو نوشتم. نه مقصدی وجود داره، نه مسیری. همهچیز همیشه ساعت یازده شب توی همین اتاق اتفاق میافته، وقتی که روی تخت، به سقف زل زدهایم و فکری رندوم از مغزمان عبور میکند، و دختری رندوم از قلبانمان، و آهنگی رندوم که لطفا داریوش نباشد از گوشمان. ما جایی نمیرویم. چیزها به ما نزدیک میشوند، و بعد دور میشوند و به جایی عمیق میروند.
.
توی قفسههای هر کتابفروشیای یه گوشهی دنج هست با یه کتاب جلد صورتی به اسم «پاسخ به مسائل جنثی و ظناشویی»، که روی جلدش دو تا شاخه گل سرخ به پوزیشن نیمهداگی روی هم افتادهن، و به سبک متافورومخملبافیک به شما میگه که در من مطالبی هست در باب لاث و گشنی. به قول دومادمون اگر به دیدار زیدی میروی، این کتاب را بردار.مگر اینکه تو کار فطییش و میسترسبازی باشی که همون تازیانه رو وردار با یه کاپشن چرم لاستیکی. و شکمش را میگیرد و قاه قاه میخندد.
من این کتاب را نخواندهام و جمعاً سه تا نکتهی جنثی هم بیشتر بلد نیستم ولی بالاخره چار بار با دخترای دانشگاهمون جزوه رد و بدل کردهم و توی تاکسی بغل چار تا دختر خشکل نشستهم و دخترخالهای هم داشتهام که یواشکی رفته باشم سراغ کشوهاش و خواب دخترهایی که در ویدیوکلیپهای اسنوپ داگ خارجی میرقصند را هم به نحو صمیمانهای دیدهام، که حالا از لحاظ غیر شرعی بتوانم بگویم ما برای ستیسفکشن زندگی نمیکنیم.
قبلا در همین مکان به شکلی جالب و ایولپسند ثابت کردیم که ما برای مفاهیم و فرا-مفاهیم زندگی نمیکنیم. حالا با یک تئوری جدید در خدمت کائنات هستم، به این صورت که ما برای ستیسفکشن هم زندگی نمیکنیم. ما برای یکقدمموندهبهستیسفکشن زندگی میکنیم. تکراریترین مثال در این زمینه که در تمام کتب مقدس هم بهش اشاره شده اینه که جاذبهی نیمهلُختگی خیلی بیشتر از لُخطکاملگی هست. اون تیکهی آخر لباس، نقش پلهی آخر دم تراس ستیسفکشن رو داره و جایی هست که فانتزی به پایان میرسه و مجبوریم با حقیقت مواجه بشیم.
بر خلاف چیزی که در کتابهای دینی به ما یاد دادهن، فطرت انسان حقیقتجو نیست. همونطور که حیوان هم ستیسفکجو نیست. فطرت انسان یکقدمموندهبه حقیقتجو ئه. یعنی خود حقیقت و خود ستیسفکشن اصلاً چیزهای خوبی نیستن یا بهتر بگم، خوب و بد بودنشون مهم نیست. نرسیدن و هنوز نرسیدن به اونهاس که خوبه. اعتقاد به اصالت فکت و ستیسفکت مثل نگاه کردن فیلم ثوپر است به امید اینکه آخرش همه با هم عروسی کنند. آیا شارع مقدس چنین چیزی را قبول میکند؟ نه. پس آخرش مهم نیست. اون اواخرش مهمه.
فکت و ستیسفکت صرفاً خارشهایی هستند که باید خاریده شوند. وقتی شروع به خاریدن میکنیم کمکم حرکات انگشتان تبدیل به سماع میشه جوری که نمیشه جلوش رو گرفت. هو هو هو. تا یه آن به خودمون میایم و میبینیم که زخمیش کردیم و ریده میشه به همهچی. اگر حالات پساعورگاصمیک خویشتن را به در نظر بگیرید، حتما لحظاتی را به یاد خواهید آورد که دلتان خواسته طرف را که چهل ثانیه قبل از لحاظ خار مغیلان و صاحبدلان خدا را، میپرستیدید، لای همان ملافه بپیچید و از پنجره پرت کنید به فضای لایتناهی. آیا این غیراخلاقیست؟ خیر. شما که دلتان میخواسته ثانیهی اول آن هفتثانیه تا ابد طول بکشد. بروند یقهی گروه ۵+۱ را بگیرند. منظورم اولوالعزمها به اضافهی داروین است. قاه قاه قاه.
شاید اصلا بشه گفت که ما نه برای ستیس-فکشن، بلکه برای ستیس-فييکشن زندگی میکنیم. یعنی برای اون داستانی که خودمون از لذت و حقیقت میسازیم. برای روایت شخصی خودمون از وقایع که پیاز و فلفلش دست خودمون باشه. همهی ما شنیدهایم که ذبیحالله منصوری یه نوشتهی بیست صفحهای بیخاصیت رو میگرفت و با «اقتباس آزاد» تبدیلش میکرد به سینوهه و تاجهی خاجدار. همهی ما در مقطعی این کتابها را خواندهایم و در مقطع دیگری انکار کردهایم و نشان دادهایم که واقعا برایمان مهم است که در چالدران چه اتفاقی افتاد. نه. واقعا مهم نیست که در چالدران چه اتفاقی افتاد. هر روایتی، ۳۰۰ی است از یک ۳۰۰ دیگر. و ابول نباید خودش را سرزنش کند که با ۳۰۰ی که من از فتوحات جنثیام برایش بافتم، خودعرزایی کرده است.
فانتزی چیست؟ ریدن همزمان است به گذشته و آینده. زندگی چیست؟ موجود لاغریست که پس از ختنهکردن گذشته و آینده، از زیر پتو به ما نگاه میکند. حال چیست؟ حال وجود ندارد. اگر انگشت بکنیم توی چرخ گوشت، تبدیل شدنش به گوشت چرخکرده، فارغ از زمان، محتوم است. آن انگشت به تاریخ و به برنامهی «بچهها مواظب باشید» میپیوندد و هیچ حالی هم این وسط وجود ندارد. هرچیزی یا اتفاق افتاده یا اتفاق خواهد افتاد یا ما سرخوشانه دربارهاش در حال رویاپردازی هستیم. زندگی رویا نیست. فانتزی است. رویا مهم نیست. پردازیدن مهم است. باید رید.
یک زمانی، خیلی دور، در عصر سلاجقه یا مفرغ یا هرچی، یک موتاسیون اشتباهی رخ داده و باعث شده که نگاه ما به دنیا، نگاه لوچ ما به دنیا، یکقدم عمیقتر از اون چیزی بشه که اول بازی، موقع یارکشی، قرار بوده. عمیق بودن همیشه هم خوب نیست و بدیش اینه که همهچیز در حدفاصل همون یکقدم اتفاق میافته. وقتی به سمت چیزی میریم، هدف غایی ما در اصل اینه که از شر اون چیز خلاص بشیم. دوست داری پیچیدهترش کنم؟ هدف غایی ما اینه که فقط سعی کنیم از شر اون چیز خلاص بشیم، نه اینکه واقعاً بخوایم خلاص بشیم. هدف، داشتن نیست، بریم که داشته باشیمه. بریمیهچرخیاونحوالیبزنیمه. و خب اگه ابول یا شریعتی الان متذکر بشن که بعله، خوشبختی در مقصد نیست، در طی مسیر هست، من میفهمم که خیلی بد اینا رو نوشتم. نه مقصدی وجود داره، نه مسیری. همهچیز همیشه ساعت یازده شب توی همین اتاق اتفاق میافته، وقتی که روی تخت، به سقف زل زدهایم و فکری رندوم از مغزمان عبور میکند، و دختری رندوم از قلبانمان، و آهنگی رندوم که لطفا داریوش نباشد از گوشمان. ما جایی نمیرویم. چیزها به ما نزدیک میشوند، و بعد دور میشوند و به جایی عمیق میروند.
0 حرف:
Post a Comment