.
.
در زندگی لحظاتی هست که هست و هیچ کاریش هم نمیشه کرد و شلوغ هم نکن
.
.
هزار سال پیش، طرفای ساعت شیش که برنامه کودک تموم میشد و میپریدیم بیرون توی کوچه، تا ماجرای گراز آینهای یا گوزن یه گوش رو برای هم بازخونی کنیم، اگه بر حسب اتفاق دخترها هم میاومدن که حرفای درگوشی بزنن یا یه کم کشبازی و لیلی کنن، رقابت داغی بین پسرها شروع میشد سر اینکه دوچرخههامون رو به کدوم یکی از دخترا قرض بدیم که بعدشم خودمون نفسزنون دنبالشون بدوئیم که مثلاً هواشون رو داشته باشیم و البته اصل ماجرا این بود که آهای مردم کائنات، ببینید که چه زیبارویی دوچرخهی مرا میتازاند. انتخاب اول من، بدون برو برگرد همیشه آزاده بود و خب یه مشکل کوچیک وجود داشت، که انتخاب اول همهی پسرا، اعم از کچلکرده و مودار، بدون برو برگرد آزاده بود که نبرد برای تنازع بقا رو پیچیدهتر میکرد و باعث میشد همهمون به لطایفالحیلی مثل تافی گاوی و عکسبرگردون متوسل بشیم، که دل آزاده رو بدست بیاریم و خب حالا که فکرش رو میکنم میبینم دلیل محبوبیت اون بین پسرا شاید چیزی فراتر از پوست شیری رنگ و بلوز سسامی استریت و موهای فرفری حناییش بوده. یعنی خیلی ساده میتونسته فقط این باشه که اون تنها دختری بود که گاهی اجازه میداد دوتـَرکـه سوار بشیم و این بخصوص برای پسرایی که آمادهی جوش درآوردن میشدن، خیلی مهم بود. بهر حال قبل از اینکه من بفهمم بوسیدن دخترا چیز خوبیه و به عکس زنهای طلایی خوشحال در کنار دریا علاقمند بشم، خدا آتـاری رو آفرید و آزاده فراموش شد و یه روزی هم از اونجا رفتن.
.
از اون زمان تا حالا من دوسهچار بار دُرسحسابی آشق شدم که هر بار هم دوسهچار سال طول کشیده یعنی سرراست هفشده سال و اینا. ولی علاوه بر اون، نیـهنـاه بار هم همینجوری، واسه اینکه دور هم باشیم، آشق شدم. اصلاً هم یادم نمیاد که اولین بارش کی بوده، شاید هفت سالگی اوشین، شاید اون دختر تایلندیه که با ژان کلود ون دام ریخت رو هم، شاید هم دختر داییم یا هر دختر لاغر مردنی دیگه توی فامیل. و به اینها اضافه کنید عشقهای یک دقیقهای رو. دخترهایی که از توی پیاده رو، توی شلوغی صف، توی ماشینی که با سرعت رد میشه، توی ویدئوکلیپها و تبلیغها یه لحظه خودی نشون میدن و بدون اینکه ما رو ببینن با همون لبخند ابدیشون دور میشن بدون اینکه بفهمن که در طی شصت ثانیهی آینده، قبل از اینکه برای هميشه فراموش بشن، چه غنجی و چه بند و بساطی به پا خواهند کرد. اینا خودشون چندین دسته هستن مثلاً بعضیا فقط از پشت سر دیده میشن و ممکنه فقط آشق کفشای سبزشون بشیم، بعضیا از روبرو دیده میشن که طبعا امکانات بیشتری برای آشقکردن وجود داره و بعضیا رو در حقیقت اصلاً نمیبینیم، چون قبل از اینکه اولین پیام به مرکز بینایی در ناحیهی اکسیپیتال برسه، چراغ سبز شده. البته من خودم الان دیگه در زمینهی علوم احساسیعاطفی به مرحلهی اشراق رسیدم و مثلاً میدونم که دخترا به سوتین نمیگن کرست یا اینکه دینگـُلودینگـُل توی شلپ شولوپ استخر و اينا، بر خلاف افسانههای رایج اصلاً کار باحالی نیست. ولی حالا اگه یه جـنّوپـری بیکاری پیدا بشه که همهی این یه دقیقهها رو با هم جمع بزنه و آمارش رو به ما هم بده... خب، نمیدونم اون آمار به چه دردی میخوره، بخصوص که همین دو ساعت پیش هم که داشتم میاومدم اینجا یه دختری رو اون دست خیابون دیدم که داشت میدوئید و هم بلوزش نارنجی بود و هم موهاش یه جور خوبی هی تکون میخورد و این ور اون ور میرفت.
.
.
0 حرف:
Post a Comment