September 9, 2007

An impractical guide to muck around with the mirrors



چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و الکی هی نگویم زیبایی مهم نیست

اوایل که اومده بودم اینجا، یک همخونه‌ی چینی داشتم که دانشجو بود و شدیداً دنبال دوس‌دخدر می‌گشت و از این می‌نالید که دخترهای چینی دانشگاه‌، خوشگل نیستن و دختر ژاپنی هم (که از نظر چینی‌ها نهایت زیبایی محسوب می‌شه) خیلی کم پیدا می‌شه. من ازش پرسیدم خب چرا با یه دختر وسترن دوست نمی‌شی. اونم خیلی طبیعی برگشت و گفت اوه، اصلاً حرفش رو هم نزن، دخترای وسترن همه شون شکل هم هستن، بلوند و چشم آبی، و هیچ جوری نمی‌تونم تشخیص‌شون بدم از همدیگه.

زندگی من در لحظات بسیاری دچار دگرگونی‌های بنیادی شده و این‌ هم یکی از همون لحظات بود. ما با این دید بزرگ می‌شیم که چینی‌ها همه شکل هم هستن و آدم قیافه‌هاشون رو قاطی می‌کنه. در مقابل اونا هم با دید مشابهی نسبت به نژادهای دیگه رشد می‌کنن. و به سادگی می‌شه نتیجه گرفت که نه تنها «اخلاق»، بلکه چشم و دماغ هم نسبیه.

آدم‌های زشت خیلی کم هستن. منظورم آدم‌های واقعاً زشته. نه اینکه مثلاً از یکی بپرسیم فلانی خوشگله؟ و اونم همینجوری در جواب بگه نه بابا خیلی زشته. و از مینگ -همون دوست چینی- نتیجه می‌گیریم که قضاوت ما نسبت به الگوی زیبایی در نژادهایی که قیافتاً از ما دور هستن، از اساس مختلّه. ولی قضیه به همین جا محدود نمی‌شه. ما وقتی این‌ور و اون‌ور عکس زن‌های برمه‌ای رو می‌بینیم که توی گردنشون بیست سی‌تا النگو گذاشتن تا دراز بشه، یا زن‌های ترایبال آفریقایی رو، که توی لبشون بشقاب میوه‌خوری کار می‌ذارن، به اونا به چشم «فریک» نگاه می‌کنیم و می‌خندیم در حالی‌که مردهای خودشون برای چنان لب و گردنی، گه جامه دریدی گل.

وقتی به آدم‌ها نزدیک بشیم و این نزدیکی برامون خوشایند باشه، تقریباً هیچ‌کس زشت نیست و اینکه یه دماغ عقابی بتونه اینقدر قشنگ باشه، برامون بدیهی می‌شه.

فراتر از این زیبایی آدم هم -مثل دین- یه مفهوم خمیرماننده که به خودی‌خود هویت نداره و توسط زلم‌زیمبوها و حواشی و تفاسیری که بهش آویزون می‌شه، معنی پیدا می‌کنه. فاکتورهای زیادی هستن که اثرشون در زیبا جلوه‌ دادن قیافه خیلی بیشتر از ریمل و روژلبه. کافیه که شما از یه «لحاظی» برجسته باشین. ثروت، هوش، هنر، رفتار و... چیزهایی هستن که برای صورت در حکم جراحی پلاستیک هستن. یعنی این فقط یه توهم نیست که آدم‌های «درست و حسابی» زیبا به نظر میان، بلکه واقعا زیبا می‌شن و این زیبایی با حموم رفتن و کیسه کشیدن هم پاک نمی‌شه.

اگه کسی عکس ایمی واین‌هاوس یا جانیس جاپلین رو بدون این‌که بشناسه، دیده باشه، قطعاً به خودش می‌گه چه بی‌ریخت. ولی بعد از اولین باری که صداشون رو بشنوه، این تصور برای همیشه فراموش می‌شه و صدا و تصویر با هم قاطی می‌شه و آدم بدون تردید می‌گه که خودمونیم، بدم نيست ها. همین‌طور، در مجالس گوشت‌برادر‌خورون ما همیشه می‌گیم که فلانی مثه پنجه‌ی آفتابه و شوورش به لعنت یزید نمی‌ارزه. در حالی‌که اگه در بند و بساط قضیه، مداقه کنیم، چیز می‌شه.

حالا که جو صمیمیه، یه نگاهی هم به دوشیزگان سیبیلو و ابرو کلفت قاجاری بندازیم، یه نگاهی هم به پرتره‌‌ی کنتس‌های دوره‌ی لویی چهاردهم، یه نگاهی هم به هنرپیشه‌های زن فیلم‌های صامت. جریان چیه که هیچ‌کدوم زیبا نیستن؟ فقط به خاطر مدل مو و لباس‌شون که نیست. یعنی در عرض صد سال ما ایرانی‌ها اینقدر اصلاح نژادی شدیم که دخترای توی صف اتوبوس‌مون خوشگل‌تر از شاهزاده‌خانم‌های حرمسرا شدن؟ نه. مسئله‌ی اساسی اینه که ... دقیقا نمی‌دونم چیه.

حتی وقتی هم که فقط روی گوشت و پوست فوکوس کنیم، آدم‌های زشت خیلی کم هستن، آدم‌هایی که از نظر ژنتیکی زشت باشن. گاهی یه ابنورمالیتی مادرزادی، یه رخداد اکتسابی، یه ههون هیهانی، باعث می‌شه قیافه‌ی یه نفر از محدوده‌ی عرفی زیبایی خارج بشه. تازه همین‌ها هم اغلب قابل اصلاح هستن، فرضاً چهره‌ی یه نفر ممکنه با ارتودنسی یا درمان به موقع آکنه،‌ از این رو به اون رو بشه. مسئله اینه که اکثر آدم‌ها در میانه‌ی منحنی زیبایی قرار می‌گیرن. یک عده با لطایف‌الحیل زیبایی‌شون رو آگمنتاسیون می‌کنن، با کمک امکاناتی که در اختیارشونه، مثلاً زیبا حرف زدن، زیبا راه رفتن و زیبا فکر کردن. در مقابل، آدم‌های لا‌یه‌‌ی تحتانی جامعه کمتر زیبا هستن، چون دستشون بسته‌س، چون امکانات ندارن، نه الزاماً‌ به این دلیل که پدر زيبايي نداشته‌ن كه نتونسته باشه با زن زيبايي ازدواج كنه.

پس، از مجموع مباحث مطرح‌شده می‌تونیم نتیجه بگیریم که اسکارلت جوهانسون واقعاً زشته. خیلی زشت. من توی زندگیم به‌ندرت لب‌هایی به این زشتی و دماغی به این بی‌ربطی و چشم‌هایی به این توخالی‌گی و هیکلی به این بی‌قوارگی دیدم. کاری به این ندارم که بازیگر خوبیه یا نه، فقط می‌گم زشته و مطمئنم اگه قبل از اینکه معروف بشه ولی‌عصر رو از تجریش تا میدون راه‌آهن پیاده می‌اومد، چهار تا دیویسشیش هم براش بوق نمی‌زدن چه برسه به یه دونه بی.ام.و. اگه اسمش چیز دیگه‌ای بود قطعاً در پیدا کردن دوسپسر هم مشکل داشت، چه برسه به اینکه بخواد اُزدُواج هم بکنه، هرچند شنیدم جهازش تکمیله و از لحاظ خزرتفلون و سینجرگاز چیزی کم نمی‌ذاره.

در واقع توسط اسکارلت جوهانسون یکبار دیگه اثبات می‌شه که یک، حاشیه همیشه مهم‌تر از متنه، دو، خرد جمعی به درد لای جرز می‌خوره، سه، تنقیه روش مناسبی برای تبادل عقاید نیست، چهار، حتی چیز پیچیده‌ای مثل زیبایی آدمیزادی هم در معرض کیچ شدنه و اسکارلت جوهانسون یک کیچ خالصه و در نهایت اینکه در هنگام تزریق کلاژن،‌ آدم باید حدّ خودش رو نگه داره که بعدها موقع خندیدن لبش مثل تیوب دوچرخه نشه.

0 حرف: