August 4, 2007

Trespassing Is Strictly Prohibited In This Kaaenaat

گـفـتـگـویی با سـنـگ
ویسواوا شیمبورسکا
.
.
سنگ
سنگی اینجاست
می‌زنم بر در سنگ.
-منم،
راهم ده به خود
من می‌دانم
درون تو هزارتویی هست
خالی و نادیده، باشکوه
که زیبایی‌اش هرز می‌رود
و گام‌های هیچ‌کس
بر آن سکوت مادرزاد
پژواک نمی‌زند.
بگذار بشناسمت،
و تو هم قبول کن
خودت را نمی‌شناسی
چندان هم.
.
-خالی و نادیده، باشکوه؛
این درست.
ولی بدون «جـــا» برای دیگران،
من پــرم از سنگ.
زیبا؟ شاید خب
ولی نه خوشایند احساس تو
که ضعیف است و نرم.
می‌توانی با من آشنا شوی
ولی هرگز
مرا نخواهی شناخت
از درون - از میان.
چهره‌ام سوی توست، بی‌کم و کاست
باطنم ولی، نه چنان.
.
.
سنگ
می‌زنم بر در سنگ.
-منم،‌ راهم ده به خود
می‌خواهم فقط
به درونت پای گذارم
نگاهی به دور و بر اندازم
و نفس‌هایم را
لبالب کنم از سنگ،‌ تو.
.
-دور شو
من سخت بسته ام
حتی اگر تکه تکه کنی مرا
پاره‌سنگان من
راه نخواهندت داد
حتی اگر آسیاب کنی مرا
دانه‌شن‌های من
بر تو بسته خواهند بود
.
.
سنگ
می‌زنم بر در سنگ.
-کنجکاوم
و این کنجکاوی
آنقدر ساده است و دیرپا
که حتی زندگی‌ام را قمار کنم،
شاید فرو نشست.
بگذار کمی در کاخت قدم زنم
زود می‌روم
به سراغ یک برگ
یا یک قطره آب
بگذار مـیـرایـی‌ام
تو را لمس کند، ‌از درون.
.
-مرا از سنگ ساخته‌اند، می‌فهمی؟
باید،
و باید صورت سنگی‌ام را حفظ کنم
دور شو
من برای خندیدن
عضلاتی ندارم
بر این چهره، این جمود.
.
.
سنگ
می‌زنم بر در سنگ.
-نه که تا ابد پناهم دهی
نه که بدبخت باشم
و بیخانمان.
دنیای من، آنقدر چیز خوب دارد
که دست‌خالی آیـم
و دست‌خالی بروم.
خواهی دید
و گواه من از بودن‌ام در تو
فقط کلماتِ من خواهد بود
که البته
کسی باورش نخواهد کرد.
.
-که این‌طور.
هرگز راه نخواهمت داد پس.
تو فاقد حـس یـکـدلی و یـکی‌شدنی،
تو نمی‌توانی سنگ شوی
و هیچ حس دیگری
نــبــودِ این حس گمشده را
پر نمی‌کند
اگر یکسره «دیدن» شوی حتی،
یا «شنیدن» و «لـمـس»
کاری از پیش نمی‌بری
بدونِ یـکـدلیِ سنگ‌واره و سنگین.
تو وارد نخواهی شد
تو فقط
همان حس‌های روزمره را داری
که فراتر از «خـــیـــال» پا نمی‌نهند
و مثل جنین نیمه‌کاره‌اند.
.
.
سنگ
می‌زنم بر در سنگ.
-وقتم کم است، سنگ، نـَـه هزار سال.
بگذار دمی زیر سقف تو باشم.
.
-تو انگار باورم نمی‌کنی.
برو از برگ بپرس
همین پاسخت خواهد بود
برو از قطره بپرس
همان پاسخت خواهد بود
اصلاً راه دور نرو،
تار موی خودت؛ از او بپرس.
می‌دانی،
تو مرا به خنده می‌اندازی
خنده که نه، قهقهه
هرچند
که من نمی‌دانم چگونه بخندم.
.
.
سنگ
سنگی اینجاست
می‌زنم بر در سنگ.
-...
-برو، من دری ندارم.
.
.
*****
در این هنگام ابــولـی که سر در جیب مکاشفت فرو برده بود ناگهان لب به گلواژه می‌گشاید:
-ای‌ول، دمش قـیـژ. خداییش این ویس‌بابا هم عین سای‌بابا کارش درسته. حرف دل ما رو زد. دخترا همه همین‌ان، دلشون سنــگـه. همین ملیکا هرچی من زار می‌زنم که ...
(به این‌جا که می‌رسد یک عدد دمپایی «کــی‌تــو» به سمت پوزه‌ی او پرواز می‌آغازد)
.

0 حرف: