.
.
شــيــشــه
.
.
روزی، يكی از همين پنجشنبهها، از كنج همين اتاق، آفتاب به چشمان تو خيره شدهست؛ و سايهها؟ و من؟ در لبههای ناپديد شدنايم، اينقدر كه روشن شده پيش و پس . تو شفاف مثل آب، من عبوركننده از ميانهها؛ نور از تن ما جوانه زدهست . تو آبی، سپیدشونده مثل برف، من گمشونده بیردّپـا؛ توفیدن رنگ به تصویرمان . تو شیشهای؛ آبی و آب نه . خورشيد، آني به تو فكر میکند: من از انحنای تو بازتاب میکنم، و در زاويهها فرو میروم، جایام تنگ میشود - سیلاب، با سايهها گريزنده میشوم به مردمكان . خورشید به ذهن ما حمله میکند: ذوب آبهای سرگشته، ذوب رنگهای بیانتها، ذوب پسماندههای شب، در روشنای جشنمان . اهلیشدن در این پنبهزار؛ ايمن شدن در اين شـيـشـهگـی؛ در حافظهات زندگي ميكنم، زیلوی نور زیر پایمان.
.....
و بعد، آرام، و آرامتر، هر دو از هوش میرويم . و آرام، و آرامتر، دوباره باز میگردیم: نه به اينجا، نه به فردا، نه که با هم . از هوشرفتني بزرگتر در انتظارمان انگار، در چندمین پنجشنبهی بعد از این.
.
.
شــيــشــه
.
.
روزی، يكی از همين پنجشنبهها، از كنج همين اتاق، آفتاب به چشمان تو خيره شدهست؛ و سايهها؟ و من؟ در لبههای ناپديد شدنايم، اينقدر كه روشن شده پيش و پس . تو شفاف مثل آب، من عبوركننده از ميانهها؛ نور از تن ما جوانه زدهست . تو آبی، سپیدشونده مثل برف، من گمشونده بیردّپـا؛ توفیدن رنگ به تصویرمان . تو شیشهای؛ آبی و آب نه . خورشيد، آني به تو فكر میکند: من از انحنای تو بازتاب میکنم، و در زاويهها فرو میروم، جایام تنگ میشود - سیلاب، با سايهها گريزنده میشوم به مردمكان . خورشید به ذهن ما حمله میکند: ذوب آبهای سرگشته، ذوب رنگهای بیانتها، ذوب پسماندههای شب، در روشنای جشنمان . اهلیشدن در این پنبهزار؛ ايمن شدن در اين شـيـشـهگـی؛ در حافظهات زندگي ميكنم، زیلوی نور زیر پایمان.
.....
و بعد، آرام، و آرامتر، هر دو از هوش میرويم . و آرام، و آرامتر، دوباره باز میگردیم: نه به اينجا، نه به فردا، نه که با هم . از هوشرفتني بزرگتر در انتظارمان انگار، در چندمین پنجشنبهی بعد از این.
.
0 حرف:
Post a Comment