May 11, 2007

That's pretty Much Straight Forward

وقايع‌نگاري يك خوابِ هنوز ديده نشده
چاخان‌پردازي‌شده از يك چُرت واقعي
درست همون لحظه‌ای که می‌گی من مست نیستم، مست هستی
.
.
از خوابی بیدار شدم که در آن دیده بودم آدم‌هایی که قبلاً کلیه و یک چشم‌شان را فروخته بودند، خود را به کارخانه‌ی «پـادَری‌سازی» واگذار می‌کردند و آنجا با غلتک آسفالت صاف‌کن از روی‌شان رد می‌شدند و پـادری‌های خوشگلی ساخته می‌شد که چیزی بودند مابین آن پوست خرس‌هایی که پولدارهای شکاردوست کف خانه‌ی ییلاقی‌شان می‌اندازند و کله‌اش هم هنوز سر‌جایش است، و آن میکی ماوس‌های کیچی که هرکسی زمانی جلوی در حمام خانه‌اش داشته. من یکی از درها را در حالی که پـادری به من چشمک می‌زد و سعی می‌کرد انگشت میانی دست چپش را بطرز توهین‌آمیزی بلند کند، باز کردم و از آن خواب به خواب دیگری بیدار شدم که صف پرواری از گاوهای سربزیر، که ماتحت‌شان با پهن خشک‌شده‌ی سبز رنگی پوشیده‌شده بود، داخل کارخانه‌ی همبرگرسازی منتظر بودند تا غلتک آسفالت صاف‌کن از روی‌شان رد شود و برای گذران وقت، سیگار بدون فیلتر می‌کشیدند، جدول حل می‌کردند و «لیس پس لیس» بازی می‌کردند یا اگر خلاف‌تر بودند، آن اواخر صف، «خر پلیس». از آن طرف، قالی‌های گاو بیرون می‌آمد که با قالب‌های لوله‌ای، گردی‌های ده‌سانتی از آن می‌ساختند که مستقیم در پاکت‌هایی بسته‌بندی می‌شد که روی آن یک گوساله و یک پسر کلاه‌ نمدی دست دور گردن هم انداخته و از ساندویچ‌شان لذت می‌بردند. من که راننده‌ی لیفت تراک بودم بخاطر اینکه به کسی گفته بودم مرتیکه‌ی گاری‌کش به خواب دیگری در کارخانه‌ی کتاب‌سازی که می‌گفتند آقای پ. ک. هم آنجا سهام دارد، اخراج شدم. اینجا آدمک‌های چوبی که هنوز به مرحله‌ی پینوکیوگی نرسیده بودند و با نخ ماهیگیری به نقاط نامعلومی وصل بودند که فک‌های زمخت‌شان را تکان می‌داد و گاهی دست‌شان را به طرف سر کچل‌شان می‌برد تا آن را بخارانند، به نحو شرافتمندانه‌ای زیر غلتک آسفالت صاف‌کن دراز می‌کشیدند و از آن طرف کاغذهای حروف‌داری بیرون می‌آمد که کودکانی پنج‌ساله، با آب بینی آویزان تا چانه، آنها را قیچی و صحافی می‌کردند. برای ترک این خواب دوتا پنجره جلوم باز بود که یکی به آدمی چاق باز می‌شد که دینامیت به خودش بسته بود و غلتک داشت از دور نزدیک می‌شد و نفهمیدم چه کارخانه‌ای بود، چون روی تابلوش با قرمز و زرد چیزی که معلوم نبود کلاغ هست یا کلاغ نیست کشیده بودند. پنجره‌ی دیگر رو به صبحانه‌ای مفصل باز می‌شد که بوی دارچین حلیمش دماغم را خنک می‌کرد و عطر کره که روی نان سنگک در حال آب شدن بود در هوا سنگینی می‌کرد. اینجا کارخانه‌ی انسان‌سازی است و من در حال پیاده شدن‌ام و دارم آخرین غلت‌هايم را زیر پتو می‌زنم، قبل از آنکه مثانه‌ام بخواهد سرریز کند و در روز دیگری سرازیر شوم که با دوچرخه به سوی محل کارم ادامه پیدا می‌کند.

0 حرف: