May 6, 2007

Dear Driver, Objects Are Closer Than They Appear In The Side Mirror


فاصله
.
......
۱.
.
و من بارها،/ در خـط نازكي گـم شدم،/ كه در عرض ناچـيزش/ پنـجـاه هـرم باستـاني، نـهـان بود/ و در امتداد فراهـنـدسي‌اش/ بردگان گـنـگ، لـه مي‌شدند./ و به مـوميـايي انديشيدم،/ كه در چـاه زمان، معـلق است/ و هيـچ پسرعمويي ندارد ميان ما./ و هيـچ‌كس نمي‌گويدش:/ امروز چـه هواي محشري‌ست.
.
اصلاً چه فايده؛/ نپـوسيـدني پنـج‌هـزارساله را،/ وقتي كه هر روزِ تو، ديروزتر مي‌شود؟/ جز اينكه، بي‌خواب نخـواهي شد،/ وقتي كه شب‌ها كهـنسال مي‌شوند./ ولي... / موميايي خواب است يا بيدار؟
.
و خـب، چه زيان كه خط نازكت/ ارتفاع ندارد؟/ جز اينكه، سر نتـواني كشيد، به ثانيه‌اي/ كه قرار است پيـدا شوي در آن.
.
۲.
.
و من بارها، در زنجيـري فرو شدم/ كه حس فرتـوتـم را/ در خاكستر سـرد، آزاد كرد./ و طعم فلـز را، در رگـانم دوانـد./ و احمقـانه بود:/ كاشـف آتش را صدا زدن؛/ و بحـث‌هاي خواب‌آلود / از عناصر بي‌حال و بي‌دما،/ كه افسانه‌ي غـول قـطب را، دامن‌زدند.
.
من واژه‌هايي را/ حلقه به حلقه در گوش، ذوب كردم/ كه فقط خيلي كم، تـگـرگ بوده‌اند:/ آب ولرمِ كـوزه‌ي خـواب‌هاي پشـت‌بام؛/ آفتاب كـم‌رمق اوايل اسـفـند.
.
و نشنيدم كسي را كه گفت:/ تا آنجا چقدر زنجـير مانده،/ براي پاگير شدن؟/ و نشنيدم كسي را كه گفت:/ مگر آنكه از سردي فـولاد،/ تصـعيد شوي/ كه بُـگسلي.
.
۳.
.
و من بارها، پـود فرشي شدم/ كه خواهراني با چشـم‌هاي صـورتي،/ و موهـاي ژوليـده‌ي چـرب،/ از زرد و سياه و قهوه‌اي مي‌بافتند./ و يكي‌شان، سـل گرفت و مـرد./ و يكي رفـت به خانه‌ي بـخت./ و يكي بينـايي‌اش گسيـخت./ و يكي معـلم شد و رفت به شهر.
.
و اين شد كه من/ در نقشِ آهـوي درمانده‌اي/ ناتمام مانده‌ام./ كه در خيـز واپسين،/ تير خورده‌است انگار.
.
و به آن كوبـه‌هاي چـدن فكر مي‌كنم:/ مگر مادر آن خواهران/ دوباره دختري زايد / صورتي‌چشم و ژوليـده‌مو./ كه باز خرامان شوم، آزاد؛/ فرار كنم از اين زميـنه‌ي قـيـر.
.
۴.
.
و من بارها، تك‌ياخته‌اي عقـيم بوده‌ام/ در ريـه‌ي مردي ميانسال، اسيـر./ در هـزارتوي ذرّه‌بيـني، حيـران./ بي‌آنكه براي تقسيم سلولي، دوپـارگي،/ تـوان باشدم.
.
در حنجـره‌اش، خسـي هم نبودم./ تنـومنـد بود/ و چهره‌اش، ارغـواني و براق،/ و هرگز سرفه‌اي هم نكرد./ موجود حرص‌در‌آوري،/ كه نهايتاً، از سلامتي مي‌مرد.
.
و من حتي به دود سيگار غبطـه خوردم/ حتي به غبار سربي كوچـه‌هاي شهر./ كه آزاده‌هاي بي‌شرافتي‌اند/ و مثل جانـورانِ هرجايي،/ در هوا ول‌اند.
.
و وقتي به مرداب گلبول‌هاي سفيد افتادم،/ بر اصول خشك تكامل/ نعره‌ي انكار زدم./ و دِهــي را آرزو كردم/ كه كودكانش هنوز / بر مدفوع سگـان لي‌لي مي‌كنند/ و از تراخم، كـور مي‌شوند.
.
۵.
.
و من بارها، به رگه‌اي ناب از المـاس رسيدم،/ در معدنِ خفه‌اي كه كلنـگ مي‌زدم./ امـا هيچ‌كس به كرگدني فكر نكرد/ كه جيبـش پر از تنبـاكـوست،/ و از تبـلـورِ ذغـال، هيـچ نمي‌داند .
.
حرمت فسيـل‌ها لگـدمال شد./ و اشك شمـع‌هاي نامرغوب،/ بر كلـوخ‌ها چـكيـد./ و معـدنچـي ساده‌اي، كه من بودم/ در دالان‌ها فـروتر رفت فـرو./ به اميد آنكه از روزنـي كه خواهـد گشود/ به مجـراهاي تارتري برسد.
.
در ابر ضـربه‌هاي خود/ فرامـوش شدم، از ايـن دنيا./ و تنـها چشمانِ من هم / كه بـراق مانده‌بود و سفـيد/ به هيچ برق‌زننـده‌ي ديگري برنخورد./ و آن رگـه هيـچ‌گاه به پايان نرسيد/ و هنـوز به كسي نگفته‌ام/ كه چنـدتا از آن چيـزهاي كوچك،/ در آستـركـتـم پنهان است.
.
۶.
.
و من بارها، در ستاره‌اي فروتن/ به خواب رفته‌ام./ كه صـد قرنِ نـوري دور بود/ از آن گنـدمـزار/ كه حرف‌هاي شيشه‌ايم را/ و دفتر نقاشي «فيـلي»‌ام را/ ناخـواسته درَش جاگـذاشتم.
.
و هيـچ ستاره‌ي دنبـاله‌داري/ بَرم عبـور نكرد./ و كـفري شدم كه نجـوم نخوانده‌ام،/ كه برنامه‌ي پرواز شهاب‌ها را بدانم./ و اينقدر خواب نباشم/ وقتي شهاب، از پس پنجره مي‌گذرد.
.
و خورشيدِ آن كهكشان/ كه مصنوعي و رنگ‌پريده بود،/ هرگز از لاي شاخه‌هاي زيتـون طلوع نكرد./ زيتـون هم نبود، خُب.
.
و من حساب كردم، چقدر نفس لازم‌است/ كه يكسره، تا هر كجا شنـا كنم./ و به اولين نشانـه‌هاي گنـدمـزار برسم:/ حتي كلاغ تيـله‌دزد،/ حتي مترسكي ژنـده‌پوش.
.
۷.
.
و من بارها در كويري زرد و روان، دفن شدم./ زير چـاهي، كه بر گورم/ به يادگار، آويـخـته بودند./ و كسي ندانست/ لحـظه‌اي كه ترك خوردم،/ به اندازه‌ي چند قطره‌ي واژگـون/ تشنه بوده‌ام.
.
من، «تلاشـي» خود را توشه كردم / و بر افقـي دل زدم/ كه از من فراري بود./ و هرچه رفتـم/ به نيمـكـره‌ي آب و ابر نرسيدم./ حتي سراب نبود، براي هوسبـازيِ عطش./ فقط خورشيـد، كه ديوانه بود و ديـو./ فقط شـنـزار لعنتـي، / كه خودش جرعـه‌اي تشنه نبود.
.
و من آرام و بي‌صدا، سـوت زدم./ براي گروه نجاتي كه ممـكن بود/ در افـق، لـكـه‌اي بينـدازد.
.
۸.
.
و من بارها،/ سنگـفـرش پياده‌رويـي بوده‌ام/ رو به عبـورهاي بي‌چـهـره، بـاز./ پنجـره‌اي درازكشيـده بر زميـن/ كه از ضـربات چكمـه‌ها و صنـدل‌ها/ بالـغ مي‌شود،/ و از گـام‌هاي ناشـناختـه، عقب مي‌رود.
.
سـيـنـه‌اي سيمـاني،/ كه مـعتـاد تزريـقي/ و زنـان گـرمازده/ و كـودكـان نوپـاي يكسـالـه را/ در آغــوش كشيـده‌است./ و باكـره‌هاي افسـرده/ از او، بـه سـوي مـرگ دويده‌اند.
.
من پـاهـايم را/ در كـارگـاه بتـون‌سـازي/ از دست داده‌ام،/ ولي هـرگـز تن‌فـروشي نكـرده‌ام./ من نانِ «سخت‌بودن»‌ام را مي‌خورم/ و تفريحـات سالمي دارم:/ به گـيره‌هاي فراري سر/ و سـكـه‌هاي تحقـير‌شده/ در درزهاي خود، پـنـاه مي‌دهم./ و چنـد كار ساده‌ي ديگر/ كه بيش از حـد خصوصي‌اند.
.
۹.
.
و من بارها، استحـاله شدم به هيـچ./ خـودم، فاصـله‌اي شدم/ با خـودم و ديگران./ و مثـل عنـصري تجزيـه‌ناپذير،/ دانستم اين دنيـا، كه با مـن است،/ «مــن» است.
.
هستـي‌ام، از درون و بيرون/ مثل يك نقـطـه؛ تعـريف‌ناشده،/ بي‌انـهدام و ناگسستني است./ انگار قطـره‌اي باران،/ كه آب است و آب/ ببـارد / و روزي دوبـاره ببـارد،/ بدونِ پيـر شدن.
.
«هرچه بودن» مـن،/ «به كجـا رفتـن»‌ام،/ «با كـه پيـوستـن»‌ام،/ حقايقـي برخاسته از مـن‌انـد./ زندگي‌ام حجـمي‌ست هندسي،/ كه به اَشكال نامنتـظـري بدل مي‌شود/ فراتر از فـراترين حدّ نقطـه‌بودن‌ام؛/ آنقـدر نزديـك و سفيـد/ كه نمي‌توانم برايتـان بكشم.
.
.

۱۳۷۶ (امروز یه مقدار بازنگری شد)

0 حرف: