May 30, 2007

The Heart Of A Broken Story 2

قلب یک داستانِ شکسته
جی. دی. سلنجر
نيمه‌ي دوم
.
...
شرلی این نامه رو هم به همه‌ی دوستاش نشون می‌داد. ولی جواب، نـــه. هرکسی می‌تونست ببینه که این هورگن‌شلاگ، هالوئه. و تازه، اون که نامه‌ی اول رو هم جواب داده بود، هر کاری می‌تونست برای هورگن‌شلاگ انجام داده بود و اگه می‌خواست ابن یکی نامه‌ی مسخره رو هم جواب بده، جریان می تونست ماهها کش بیاد و اینا. چه اسمی هم داره؛‌ هورگن‌شلاگ.
.
توی همین حین و بین، اوضاع هورگن‌شلاگ توی زندان، افتضاحه، حتی با وجود فیلمای هفته‌ای یه بار. هم‌سلولی‌هاش، «بورک» ساطوری و «مورگان» تـير غيب، دو تا پسر خلاف هستن که تو قیافه‌ی هورگن‌شلاگ یه شباهت‌هایی با یه دلال شیکاگویی که یه زمانی بهشون خیانت کرده بود، می‌بینن و کم‌کم قانع ‌می‌شن که جاستین هورگن‌شلاگ و «فـره‌رو»ی موش‌ترکیب، یکی‌ان
.
-بابا من فـره‌روی موش‌ترکیب نیستم.
«نمی‌خوام دیگه اینو بشنفم». ساطوری این رو می‌گه و غذای هورگن‌شلاگ رو که مثل آب زیپوئه، می‌ریزه روی زمین.
«بزن تو مخش». تـير غيب می‌گه.
-بابا دارم بهتون می‌گم، اگه من اینجام فقط واسه اینه که کیف یه دختری رو تو اتوبوس خیابون سوم دزدیده‌بودم. یعنی اصلاً دزدیدنی هم تو کار نبوده. خاطرخواش شدم و این تنها راهی بود که می‌شد بشناسمش.
«دیگه نمی‌خوام اینو بشنفم»
«بزن تو مخش»
.
و بعد روزی می‌رسه که ۱۷ تا زندانی می‌خوان فرار کنن. تو وقت استراحت، توی محوطه‌ی آزاد، بورک ساطوری یه جوری خواهرزاده‌‌ی هشت‌ساله‌ی رئیس زندان، لیـزبـت سـو، رو گول می‌زنه تا بهش نزدیک بشه، بعد یه دفعه می‌پــره و اونو محکم می‌گیره. دستای گنده‌ش رو دور کمرش حلقه می‌کنه و یچه رو طوری می‌گیره که رئیس زندان بتونه خوب ببینه.
-هــی، رئیس، دروازه رو باز کن، وگرنه کار بچه تمومه
لیزبت داد می‌زنه که «عمو بـِرت، من نمی‌ترسم»
رئیس زندان هم با صدایی که ضعف و درموندگی ازش می‌باره، دستور می‌ده «بچه رو بذار زمین ساطوری». ولی ساطوری می‌دونه که تا الان همه‌چی درست پیش رفته. ۱۷ تا مرد و یه کوچولوی موطلایی می‌رن به سمت دروازه. ۱۶ تا مرد و یه کوچولوی مو‌طلایی به سلامتی از دروازه رد می‌شن.
یکی از نگهبان‌های بالای برجک یه لحظه احساس می‌کنه که فرصت بی‌نظیری پیدا شده تا مغز ساطوری رو داغون کنه. و اینجوری می‌شه که گروه فراری‌ها ناقص می‌شه. البته تیرش خطا می‌ره و فقط می‌تونه جوونک نحیفی که خیلی عصبی دنبال ساطوری راه می‌ره رو، بزنه و در جا بکشه.
.
می‌دونین که کی؟
و اینجوری می‌شه که نقشه‌ی من برای نوشتن یه داستان «پسره‌ودختره‌وقرارملاقات‌واینا»، از اون داستان‌های عشقی لطیف و به‌یاد‌موندنی، به خاطر مرگ قهرمان قصه، به هم می‌ریزه.
.
ولی اگه هورگن‌شلاگ بخاطر اینکه شرلی نامه‌ی دومش رو جواب نداد، اونقدر مضطرب و ناامید نشده‌بود، هیچ‌وقت یکی از اون ۱۷ تا مردی نمی‌شد که جونشون رو کف دستشون گذاشته بودن. ولی حقیقت همینه که شرلی نامه‌ی دوم رو جواب نداد. یعنی صدسال هم امکان نداشت که جواب بده. منم نمی‌تونم حقیقت رو تغییر بدم.
شرم‌آوره. باعث تاسفه که هورگن‌شلاگ نتونست این نامه رو از زندان برای شرلی بنویسه:
.
دوشیزه لستر عزیز
امیدوارم این چند خط باعث ناراحتی یا شرمندگی شما نشود. این نامه را می‌نویسم چون دلم می‌خواهد بدانید که من یک دزد معمولی نیستم. می‌خواهم بدانید که من کیف شما را دزدیدم چون همان لحظه‌ای که شما را در اتوبوس دیدم، عاشق شدم. راستش هیچ راهی برای اینکه با شما آشنا شوم به ذهنم نرسید، جز آن کار احمقانه و بی‌ملاحظه. ولی خب، آدم عاشق که عقل ندارد.
من بازماندن لب‌های شما را، به آن‌صورت، دوست داشتم. شما برای من مثل پاسخی بودید برای همه‌ی سوال‌ها. من از وقتی که چهار سال قبل به نیویورک آمدم، نه ناراحت بوده‌ام و نه خوشحال. بهتر است خودم را اینگونه توصیف کنم که یکی از آن هزاران جوانی بوده‌ام که در نیویورک، همین‌طوری صرفاً «وجود دارند».
.
من از سیاتل به نیویورک آمدم. می‌خواستم پولدار و مشهور و باکلاس و شیک‌پوش بشوم. ولی در این چهار سال فهمیدم که پولدار و مشهور و باکلاس و شیک‌پوش نمی‌شوم. من یک کارگر ماهر چاپخانه‌ام، ولی فقط همین، نه بیشتر. یک روز استارکارم مریض شد و من می‌بایست به جایش کار می‌کردم. شلم‌شوربایی به پا شد، دوشیزه لستر. کسی حرف من را گوش نمی‌کند. اگر به حروفچین‌ها بگویم که کار کنند، فقط به من می‌خندند، و تقصیری هم ندارند. دستور دادن من خیلی مسخره است. من یکی از آن میلیون‌‌ها آدمی هستم که برای دستور دادن درست نشده‌اند. ولی دیگر اهمیتی نمی‌دهم. رئیسم همان موقع‌ها پسرک ۲۳ ساله‌ای را استخدام کرد و من هم که ۳۱ ساله‌ام و ۴ سال همانجا کار کرده‌ام. ولی می‌دانم که او یک روز استادکار خواهد شد و من کارگر او خواهم شد. با این‌حال دیگر برایم مهم نیست.
مسئله‌ی مهم، عاشق شما بودن است، دوشیزه لستر. آدم‌هایی هستند که فکر می‌کنند عشق یعنی ثکص و ازدواج و بوسه‌های ساعت شش و بچه‌دار شدن، و خب شاید هم درست باشد، دوشیزه لستر. ولی می‌دانید عقیده‌ی من چیست؟ من فکر می‌کنم که عشق مثل لمس‌کردن است، بی‌آنکه لمس‌کردنی باشد.
.
بنظر من برای یک زن مهم است که دیگران او را همسر یک مرد پولدار، محبوب، بگو-بخند یا خوش‌تیپ بدانند. من حتی محبوب هم نیستم. حتی مورد تنفر هم نیستم. من فقط همین جاستین هورگن‌شلاگ ام. من هیچ‌وقت نمی‌توانم مردم را شاد، غمگین، عصبانی یا آزرده کنم. من فکر می‌کنم مردم به من به عنوان یک «پسر خوب» نگاه می‌کنند؛ همین فقط. من هیچ‌وقت به عنوان یک بچه‌ی ناز و باهوش و خوشگل، مورد توجه نبوده‌ام و اگر کسی می‌خواست چیزی در مورد من بگوید، معمولاً می‌گفت «پاهاش کوچولو، ولی قوی‌ان»
.
دوشیزه لستر، انتظار جواب ندارم برای این نامه. توی این دنیا، دلم بیشتر از هر چیزی یک جواب از طرف شما می‌خواهد، ولی صادقانه بگویم که انتظاری ندارم. صرفاً می‌خواستم که حقیقت را بدانید. اگر عشق شما تنها نتیجه‌اش برای من اندوهی جدید و عمیق بوده، مقصر فقط خودم هستم. شاید یک روز شما این را بفهمید و این آدم بی‌دست و پایی که ستایش‌تان می‌کند را ببخشید.
جاستین هورگن‌شلاگ
.
و برای اون نامه، احتمال همچین پاسخی چندان بعید نبود:
.
آقای هورگن‌شلاگ عزیز
نامه‌‌ی شما را دریافت کردم و دوستش داشتم. احساس گناه و درماندگی می‌کنم که آن اتفاقات به اینجا کشیده شد. کافی بود بجای گرفتن کیفم، با من حرف بزنید. هرچند که بنظرم در آن‌صورت هم گفتگویمان باعث دلسردی شما می‌شد.الان در اداره‌ی ما وقت نهار است و من اینجا تنها نشسته‌ام و برای شما می‌نویسم. امروز احساس کردم که دلم می‌خواهد موقع نهار تنها باشم. احساس کردم اگر برای نهار با بقیه‌ی دخترها به «سلف‌سرویس» بروم و آنها مطابق معمول موقع غذا وراجی کنند، یک‌دفعه سرشان داد خواهم زد.
من اهمیتی نمی‌دهم اگر شما موفق نیستید، یا خوش‌تیپ نیستید یا پولدار یا مشهور یا باکلاس. یک زمانی اهمیت می‌دادم، وقتی دبیرستانی بودم مدام عاشق پسرهای «جــو گلامـور»* می‌شدم. دونالد نیکلسون که همیشه زیر باران قدم می زد و همه‌ی اشعار شکسپیر را از آخر به اول حفظ بود. باب لیسی، پسر عجیب و خوش‌تیپی که می‌توانست وقتی زمان بازی، با نتیجه‌ی مساوی، رو به پایان بود توپ را از وسط زمین توی سبد بیندازد. هری میلر که با آن چشمهای زیبا و گیرایش، آنقدر محجوب بود.
ولی آن بخش دیوانه‌وار زندگی من تمام شده است.
آن آدمهایی که وقتی بهشان دستور می‌دادی الکی می‌خندیدند، در لیست سیاه من قرار دارند. از آنها متنفرم با اینکه هرگز از هیچ‌کس متنفر نبوده‌ام.
.
شما مرا وقتی دیدید که کلّی آرایش داشتم. باور کنید بدون آرایش این زیبایی خیره‌کننده را ندارم. لطفاً برایم بنویسيد که کی می‌توانید «ملاقاتی» داشته باشید. می‌خواهم نگاه دوباره‌ای به من بیندازید. می‌خواهم مطمئن شوم که فقط با آن قیافه‌ی غلط‌انداز، من را ندیده‌اید.
آه، چقدر دلم می‌خواهد که به قاضی گفته بودید چرا کیفم را دزدیدید. در آن صورت ممکن بود الآن با هم باشیم و بتوانیم در مورد این‌همه چیزهای مشترک که داریم، حرف بزنیم.لطفاً به من بگویید که کی ممکن است شما را ببینم.
ارادتمند
شرلی لستر
.
ولی جاستین هورگن‌شلاگ هیچ‌وقت با شرلی لستر آشنا نشد. شرلی، خیابون پنجاه‌و شیشم پیاده شد و هورگن‌شلاگ خیابون سی‌و دوم. شرلی عاشق هاوارد لارنس بود و همون شب با اون رفت سینما. هاواردی که بنظرش شرلی «یه تیکه‌ی خیلی باحال» بود، فقط در همین حد. و هورگن‌شلاگ اون‌شب خونه موند و نمایش رادیویی «صابون آرایشی لــوکــس» رو گوش کرد. تمام اون شب، و تمام فردای اون شب، و بیشتر اوقات اون ماه رو به شرلی فکر کرد و بعد خیلی غیرمنتظره با دوریس هیلمن برخورد کرد که کم‌کم داشت می‌ترسید که نکنه شوهر گیرش نیاد. و بعد، قبل از اینکه جاستین هورگن‌شلاگ بخواد به خودش بیاد، دوریس هیلمن تصویر شرلی لستر رو از پس‌زمینه‌ی ذهنش پاک کرده بود و توی فکرش دیگه شرلی لستری وجود نداشت.
.
برای همینه که من هیچ‌وقت یه داستان «پسره‌ودختره‌وقرارملاقات‌واینا» برای کولیر ننوشتم. توی این داستان‌های «پسره‌ودختره‌وقرارملاقات‌واینا»، پسره همیشه با دختره قرار می‌ذاره و اونو می‌بینه.
.
.
*احتمالاً نام یک دبیرستان یا کالج

0 حرف: