December 6, 2006

شكستهاي عشـقي : ژانـر

يه زماني نقاشي مي‌كشيدم. چقدر هم حال مي‌كردم باهاشون. بدجوري اعتماد به‌نفس داشتم و خودمو سوررئال‌تر از آندره برتون مي‌دونستم. بعد يه روز يه چيزي ديدم كه مثه ويبراتور لرزيدم. ديدم فراترين چيزي رو كه ممكنه روزي از ذهن من عبور كنه، يكي قبلاً كشيده، و چه كـشـيــدنـي . بعد از اون ديگه به‌خودم زحمت نقاشي كشيدن رو ندادم. واسه خودم اسـنود بازي مي‌كردم و اِم-اند-اِم مينداختم بالا. كـّره‌خر مثه غلتك از روم رد شد و لواشكي به‌جا گذاشت. البته شايد بد هم نشد. اگه منصفانه توجيه كنيم چند دهه‌س كه هنر نقاشي فـيـنـيـتـو. تنها مشكل، اراجيفي بود كه در توجيه علل خاموشي‌گزيدنم به هم مي‌بافتم و به خورد هوادارانم مي‌دادم. من قـلـعـه‌اي در پـيـرنـه رو ديده بودم