.
.
تابستان خود را چگونه گذراندید
.
به نام خداوند. اسم من ازموسیس است و من در کلاس سوم دبستان درس میخوانم. اسم پدر من حاجموسیس است و او مرد بسیار بـامـطـلـع و بـاعقایدی است. یک روز در وسط تابستان پس از آنکه من شیطانی کرده بودم و پدرم از من با لقد و سیم پلوپز انتقاد کرده بود و ما در بالکن روی زیلو نشسته بودیم و هندونهی خنک میخوردیم که خداوند برای ما فراهم کرده بود و آب هندونه از دهانمان بر روی زیرپـیـرنـیهای تریکوی سفيد وعرقکردهمان سرازیر بود و من دیدم که دارم از حاجموسیس عقب میمانم، تصمیم گرفتم با یک سوال مذبوحانه و گازانبری بر وی که همچون ملت شهیدپرور، شدیداً در صحنه بود، و بر قاچهای باقیمانده مستولی شوم:
- پدر، آیا روزی میرسد که در هیچجای هیچجای دنیا کسی را اعدام نکنند؟
و مترصد آن بودم که وی بنا به عادت معهود، سخنرانی کاسترولار خود را بیاغازد. اما حاجموسیس زرنگتر از این حرفها بود و ضمن آنکه قـاچـفـصـل جدیدی را در دفتر صیفیجات رقم میزد، همچون قرقی پاسخ داد:
- بله
شاید دانشآموزان بافهمیده و باعزیز فکر کنند که من قاچی را که تمام کرده بودم به نشانهی صلح بسوی گربهی فرضی روی دیوار پرت کردم از لحاظ سفیدی پوست هندونه، و جهت کلاس تواشیح از میدان خارج شدم. اما چنان پدری را چنین فرزندی میباید كه من در کمال خونسردی یک قاچ گنده در بشقابم گذاشتم و قاچ دیگری را مستقیما به سوی دهان بردم و با قیافهای بسیار علاقمند به آسیبشناسی جوامع بشری و پدیدارشناختی انحطاط ایدئولوژیان، پرسیدم:
- پس یعنی روزی میرسد که در هیچجای هیججای دنیا کسی را نکشند؟
قرقی:
- نه
و ما از این مقوله نتیجه میگیریم که تابستان فصل خیلی مهمی است از نظر هندونه و هاجموسیس، ولی ما باید دقت کنیم که خداوندِ جالب، چهار فصل آفریده که همگی آنها مهم هستند از لحاظ همان مسئلهای که من بعلت اینکه خانم صیادی گفته است در انشاهایمان شعار ندهیم آن را نمیگویم و من با حرکت مخصوصی که با ابروها و عضلات صورتم انجام میدهم به آن اشاره میکنم و شما میفهمید و این بود انشای من.
.
0 حرف:
Post a Comment