November 13, 2007

Eye Ams & Eye Am Nuts

..
.
امشب روح دختری بیست ساله در زانوان من فــُسـیـپـخ کرده
.
.
چشم‌ها را زیادی بزرگ کرده‌ایم. توانایی و استعداد‌شان را. زیاده‌روی کرده‌ایم و تقصیر کسی هم نیست. شاید اگر ته نخ را پیدا کنیم به کارمند دون‌پایه‌ای در اداره‌ی ثبت احوال شهرستانی دور از مرکز برسیم که مهم هم نیست. چون به هر حال چشم‌ها حرف می‌زنند. کمی حرف می‌زنند، با لهجه‌ای دوردست. چند کلمه‌ای بلدند، منّ‌ومنّ‌ کنان. شاید چند بیتی هم شعر بدانند. ولی در همین حد. غزل و قصیده نمی‌سرایند. سخنرانی نمی‌کنند. چیزکی زمزمه می‌کنند. گاهی نامفهوم، گاهی ناراست، گاهی هرز. و هرجا که لازم بدانند از این‌که این‌همه تحویل‌شان می‌گیریم، سوءاستفاده می‌کنند و دست ما را در پوست گردو می‌نهند. و به هر حال چشم‌ها را می‌توان خواند. چیزهایی هست و باید باشد که دست و پا شکسته می‌توان خواند. چاپ سنگی، کاغذ کاهی، باد و باران خورده، شکننده و زرد. ولی کتاب نیست. شیرازه ندارد. قصه ندارد. ماییم که قصه می‌سازیم، که تفسیر می‌کنیم چشم‌ها را. ماییم که بیرون می‌کشیم خرگوش‌های بی‌شمار را از این کلاه شعبده‌‌باز. ماییم که الهام می‌گیریم، گاهی چیزی که می‌خواهیم را، گاهی چیزی که نمی‌خواهیم را. و نگاه نمی‌کنیم که چشم‌ها خمیری‌اند. ما به آن‌ها شکل می‌دهیم با نگاه‌مان، با مغز و چانه و با دهان‌مان. و برایمان مهم نیست که با پلک‌زدنی می‌ماسند و به تاقچه‌ها و موزه‌ها نمی‌رسند. و نگاه نمی‌کنیم که چشم‌ها شیشه‌ای‌اند. تیله‌اند. برق می‌زنند. ولی کور که نمی‌کنند. شوک که نمی‌دهند. نور بی‌آزار ده وات. مثل چراغ قوه‌هایی که دوم راهنمایی می‌ساختیم. بهتر از هیچ. و بهتر از شمع. برای کافه‌‌ی کوچکی کافی‌ست و برای جشنی بزرگ کم است. و آن‌همه نوری که می‌آید و می‌بینیم، عکسی‌ست از نور در سر ما، نه در چشم‌های کسی که نگاهش می‌کنیم. عکسی‌ست که قبلاًها رتوش می‌شد و حالا فتوشاپ می‌شود و از پادگانی فراموش‌شده برای معشوقه‌ای دلتنگ فرستاده می‌شود و دنیای معشوقه را روشن می‌کند. ولی خب، اگر ما و معشوقه، همه‌ی این‌ها را هم بدانیم، باز چیزی عوض نمی‌شود. دنیا تاریک نمی‌شود. چشم‌ها و نورها در طبیعت در تعادل‌اند. مقدار کلی چشم و نور در جهان ثابت است، به هم تبدیل می‌شوند و با هم کنار می‌آیند. فقط در زنگ تفریح بین فیزیک و نقاشی، که به این دیوار سفید نگاه می‌کنم، یادم می‌آید که از چیزی پشیمان‌ام. هزار سال پیش درباره‌ی چشم‌های کسی شعری سرودم، بلند، خیلی بلند، با هزار تشبیه عجیب و غریب، با هزار استعاره‌ی دور و رنگارنگ. و همین پشیمانم می‌کند. کسی مرا تهدید به مرگ نکرده بود و کسی قصد نداشت فیلم خصوصی ما را تکثیر کند. من آگاهانه نوشتم. من از این پشیمانم که نمی‌فهمم چرا پابلو نرودا لم داد و گفت چشم‌هایت برای صورتت بزرگ است‌ و من دو تا کپسول گاز انداختم روی دوشم و زیرزمین کلمات را به سختی کلنگ زدم تا چشمان او را بیرون بکشم. همان چشمانی که خیلی ساده، روبروی من نشسته بود و انار دون می‌کرد. من عرق ریختم و می‌خواستم چیزی بگویم که خیلی شدید باشد که خیلی شدید خوشحالش کند که کرد. ولی حالا که پشت هزار سلسله جبال چشم، بر این جای سفید ایستاده‌ام، خوب است بداند، اگر قرن‌ها بعد از این‌جا رد شد و چشمانش هنوز سویی داشت و نارنجی را از قهوه‌ای می‌فهمید، خوب است بداند که چشمانش زیبا بود، خیلی زیبا بود. ولی هرگز دوزخی گداخته از نقره و نور،‌ که راهبان را به بیراهه می‌کشد، نبود.
.

0 حرف: