September 14, 2009

Uprising

.
.
.
.
.

.
.
برای هر دردی، درمان نه، تسکینی هست. برای این درد، آهنگ قیام، از میوز، و رانندگی در جاده‌ی تاریک خارج از شهر، در یک شب دم کرده، و بادی که مثل شلاق به صورت آدم بخورد

.
.


.
...
.....
Interchanging mind control
Come let the revolution take its toll if you could
Flick the switch and open your third eye, you'd see that
We should never be afraid to die

Rise up and take the power back, it's time that
The fat cats had a heart attack, you know that
Their time is coming to an end
We have to unify and watch our flag ascend

They will not force us
They will stop degrading us
They will not control us
We will be victorious
.....
...
.

.
.


July 20, 2009

The 2Dimensional Whatsoever-ness of Being or: The Yelkh


.
.
.
نيمكلاچ


در آغاز فقط دوربین یاشیکا بود، و همه‌ی‌ عکس‌ها در هفده دقیقه‌ ظهور می‌کردند، و همه‌ی منظره‌‌ها، ته‌مایه‌ای سپیا، كاهگلی، داشتند. در اولین عکس من، که با دست‌های معذب و عینک ری-بن ژست گرفته‌ام، یک گندمزار ديده می‌شود، با گل‌های پراكنده‌، که رنگ‌های معمولی دارند؛ همین زرد و سفيد، و دار و دسته‌ی کمرنگ‌ها. در نگاه اول، شاید گندمزاری پرت، با كمی گل، و کمی باد، خيلی ساده و رو باشد. از همان پوسترهای ارزان، که ته هر دکه‌ای، کنار مهناز افشار چسبانده‌اند. در نگاه دوم هم همین‌طور است. تصمیم این نبوده، که با دیدن آن عکس، کسی به جغرافیا علاقمند شود، و سر به دامان طبیعت نهد. قله‌های مـه‌گرفته‌ی برفی، غارهای استالاگمیت و تیت، یا چيزهای دهن‌پرکنی مثل اقیانوس، زیادی عشوه‌دار اند، و رنگ‌های‌شان گاهی زننده می‌شود. من در آن عکس اخم کرده‌ام. نه فقط چون به من گفته‌اند با اخم خوش‌تیپ‌ترم، نه اینکه به انکار چیز و هلو برخاسته باشم، من گشنه بودم، و بعد از پنیر و گوجه و خیار، دنبال نانوایی ‌سنگکی می‌گشتم، اما بطرزی سمبولیک -که در فیلم‌های شوروی سابق شایع است- از یک خیابان فرعی، به «آنجا» رسیدم: اوه چه گندمزاری، چقدر غلت-‌نخورده‌-بر، چقدر نا-دویده‌-بر، یکی مرا بگیرد. یکی که نه، چیزی مرا گرفت. هیچ پیامی از آسمان و متاآسمان نرسید. من قطعن در آن لحظه، روان نسبتن سالمی داشتم. من فقط حدس زدم، و بود و نبودم را ولو كردم. و از زانوان متروكم، و از كتف‌های خالی‌ام، و از حنجره‌ی حيرانم، پرچينی ساختم؛ پرچينی. من جای دیگری نداشتم، و کم‌کم از یاد بردم، از کجا آمده‌ام وامدنم بهر چه بود. من جای دیگری نرفتم، چون همه‌چیز، دایره بود. همانجا درو می‌كردم، و دور می‌زدم، و در همان دور زدن‌ها، کهنه می‌شدم، و کهنسال می‌شدم. آنقدر بديهی، كه انگار آبشاری هميشه آمده، و هنوز بيايد؛ و هنوز. من موز می‌خوردم، من بلال می‌خوردم. باور می‌کنید؟ در آسمان‌ها و زمین، نشانه‌های بسیاری هست برای شما، برای تو که دستت توی شورتت است، برای تو که پشت ستون نشسته‌ای، برای تو که فردا عصر، بیکار می‌شوی یا سرطان استخوان می‌گیری. همانا که زندگی بازی دخترانه‌ای‌ست، مثل استپ-رقص. و جرهای کوچکی می‌توان زد. ولی اینکه خرچنگ فقط از بغل راه می‌رود، و از جلو رفتن صرف‌نظر می‌کند،‌ حکمتی دارد. درست گفته‌اند. خدا گر ز رحمت ببندد دری،‌ ز حکمت ببندد در دیگری. فقط زمان است که بسته نمی‌شود. زمان تنوع‌طلب است. و طرز فكر ابلهانه‌ای دارد، كه می‌خواهد به زور، به هر آغاز، پايانی دهد و خودش راهش را بکشد برود؛ گاهی از سر بی‌حوصلگی، گاه بی‌هوا، و گاهی همین‌جوری الکی. شايد اگر آدم پارينه‌سنگ، هرزگردی روز و شب را نديد می‌گرفت، و موهای سپيدشونده بر بناگوش را، انكار می‌كرد، امروز در اين كلاف پُرگره، بسته نبوديم؛ اینقدر بسته در زمان، پا و دست. من تا همين امروز، تا همين كلمه، تا همين پلك، مقاومت كرده‌ام، كه كارم تمام نشود. كاری نكرده‌ام. من فقط نيمه‌كاره مانده‌ام، در همان ابتدا. نيمه‌كاره؛ مانده‌ام. من قهرمان آبشارهای آن حوالی‌ام. من ديوارم. و مثل هر ديوار ديگری، خطر گنديدن تهديد می‌كندم. من الوار ام، و فرود آمدن با صدایی بم، در جسمم پنهان است، حتی اگر از دوران زندیه بر این سقف دیده باشیدم.

امروز که دماغم را در این عکس خیره‌‌اید، آينده‌ها گذشته‌اند، و در پريروز گم شده‌اند، مچاله و چرب. اينجا زمانی گندمزار بود و زرد. و از لای همين قیرها، كه حالا مسخ در علف‌اند، و به روزهای سگی خو گرفته‌اند، سيم‌های طلا می‌روييد، و زيلوهای نان بافته می‌شد. و زن‌هایی که بوی نان از سینه‌ها و گیسو‌ی‌شان لهیب می‌کشید، سرخوشانه رد می‌شدند. و كلاغ هم راضی بود؛ حتی كلاغ.

بعدها که من نیستم، این حوالی قاعدتن خوش آب ‌و رنگ‌تر است. شاید اقیانوسی بسیار بسیار آبی با ساحلی بسیار بسیار برنزین و نخل‌هایی بسیار بسیار نارگیل هم ساخته باشند. بعدها که ما نیستیم، درست همان لحظه‌ای که هزار سال پیش، خوشه‌های کاغذ کاهی، در منحنی‌های لخت‌ رها شدند، و بوی خیالی گندم، همه‌جا را پر ‌کرد، بر چشمانی نمك‌سود و دور، دستی كشيده می‌شود، كه خاك و خوشه را ندیده است، و علف را ندانسته؛ حتی علف. او، ما را مرور خواهد كرد، از همان ابتدا. و به همين‌جا خواهد رسيد، كه ما نشسته‌ايم، و حرف مفت می‌زنيم. او به ما نگاه می‌کند، و نمی‌رود. ما و او فقط یک فرق داریم: ما کاهگل را زندگی کرده‌ایم، ما کاهگل را لقد کرده‌ایم. او ماده‌ی دیگری را زندگی می‌کند، و لقد. او هم به اندازه‌ی ما نمی‌فهد، به اندازه‌ی ما رنگ را به هیچ می‌گیرد. و با اشتیاق احمقانه‌ی یک نوجوان، شروع می‌کند به دور زدن، دور این میدان، که قوهای گچی دارد، و فواره‌ای، همچون شاش‌ بز، که با سرنوشتی نامعلوم، برمی‌گردد به سيمان، به راهاب، به جوب، و شاعرانه به خاك.
.
.

June 29, 2009

A Turbid Poem About Numbers

.
.
.
The Game Is Always On



Dolores, oh, Dolores
why are you so anxious?
you've got no cataract!
this is just a white curtain
a lousy white curtain
we're playing hide-n-seek.

Dolores, Oh, Dolores
why are you so henn-o-henn?
you're sick of hide-n-seek?
Let's play "I Have A Hen"
you bloody lazy chick.

I have a Limbo
it lays one egg everyday
why one?
pas how many?
two
why two?
pas how many?
three
...

here we go
here are all my eggs
limbosis
limbosis1
limbosis2
limbosis3
limbosis4
...
to infinity and beyond


otherwise,
use Google Reader

June 28, 2009

Generalization Be-Masaabeye Lifestyle

.
.
.
.
تفسیری کوتاه بر دیوان غربیشرقی گوته



انسان غربی بای دیفالت، نرمال، سفید، مسیحی و استریت است. یعنی وقتی از بسته‌بندی طلقی‌اش خارج می‌شود، ستینگ‌اش، که ستینگ پیچیده‌ای هم هست، بطور دیفالت آنجوری تنظیم شده، هرچند می‌شود همه‌جوره دستکاری‌اش کرد. ولی خب از گارانتی خارج می‌شود چون شرکت سازنده، دستکاری را یک‌جور نقص می‌داند. با این‌حال انسان غربی بنا به بعضی ملاحظات تاریخی و اجتماعی بعضی از ابنورمالیتی‌های کوچک مثل یهودی بودن و گگی بودن را قبول کرده است و برخی دیگر را نه. يعنی آنقدر ادب دارد که جوئوفوب یا هوموفوب بودن را، به روی خودش نیاورد، و اینکه قلبن چه فکر می‌کند، جزیی از حریم خصوصی‌اش محسوب می‌شود. به عبارت دیگر رنگ رخساره خبر نمی‌دهد از سرّ ضمیر.

از نگاه انسان غربی، زمین گرد است و این بزرگترین شباهت او با انسان شرقی محسوب می‌شود. به علاوه زمین به دو نیمکره‌ی غربی و شرقی تقسیم می‌شود که این دو نیمکره مطابق شکل زیر در فضا معلقند.


از نگاه انسان غربی، غرب به دو قسمت اصلی تقسیم می‌شود. اروپا، که مردمش باهوش‌تر و خوش هیکل‌‌تراند. و آمریکا، که مردمش کمی اضافه وزن دارند، اما در عوض بسیار بسیار کوول هستند. در اروپا سفید بودن مهم‌تر است، و در آمریکا مسیحی بودن.

از نگاه انسان غربی، کانادا هم جزیی از غرب است و خاصیتش این است که سرد است و با نوعی احساس «اسمارط عز» بودن، از بالا به آمریکا نگاه می‌‌کند. در نقطه‌ی مقابل، استرالیا است که در زیر و پایین نیمکره‌ی غربی آویزان است، وقتی اینجا زمستان است،‌ آنجا تابستان است و شغل مردمش موج‌سواری است و در خانه کانگورو نگه می‌دارند.

از نگاه انسان غربی، اسرائیل با اینکه از نظر جغرافیایی، اورینتال است، اما حومه‌ی غرب محسوب می‌شود (زبانه‌ی زردرنگ) و دلیل خاصی هم ندارد و حالا کاریه که شده و دیگه چه خبرا و کلن روش «مشاهده در سکوت» برای همه بهتر است. در مقابل، دنیای لاتین با اینکه در نیمکره‌ی غربی قرار گرفته، عملن نه از غرب است و نه در شرق، بلکه یک حالت شناور و کولی‌وار و سرگردان دارد و البته که زن‌های برزیلی‌ها خیلی صکثی هستند.

اما، از نگاه انسان غربی، مشرق زمین در نیمکره‌ی شرقی واقع شده و اگر ژاپن را ندیده بگیریم، تقریبن به دو دسته تقسیم می‌شود: روسیه و جهان سوم که خب چون انسان غربی ذاتن مهربان است و بخش قابل‌توجهی از درآمدش را به بنیادهای خیریه می‌دهد، می‌تواند در صورت لزوم تا مقام جهان دوم هم ارتقاء‌ش بدهد. در هر حال از دید او شرق جالب و راز‌آلود است و شایسته‌ی شفقت، ولی با حفظ فاصله‌ی ایمنی.


روسیه: زمانی بود که انسان غربی هروقت به نماز جمعه می‌رفت، خطیب جمعه خطرات حمله‌ی روسیه به غرب را به او اماله می‌کرد. بتدریج اما انسان غربی فهمید که جیمز باند و آرنولد، به تنهایی یا با هم، به خوبی از پس ژنرال‌های همیشه مست روس که توان رزمی‌شان از عراقی‌های سینمای دفاع مقدس هم کمتر بود، بر می‌آیند. پس انسان غربی دیگر نترسید و تمرکزش را به پر و پاچه‌ی زن‌های روس منتقل کرد. خود روسها هم از بازی کردن نقش کسل‌کننده‌ی دشمن خسته شدند و به شغل دلالی روی آوردند.


خاورمیانه: یک صحرای خیلی خیلی بزرگ است که تشکیل شده از چند استان عرب نشین، که همه‌ی این اعراب در چادر زندگی می‌کنند، همه‌ی مرد‌هایش چهار زن دارند که هر چهار تا را بطور روتین کتک می‌زنند، همه‌ی زن‌هایش برقع دارند و اگر نداشته باشند حتمن اشتباهی در کار است. همه مسلمان دوآتشه هستند و الله را می‌پرستند که این الله یک موجودی است که با گاد مسیحی کاملن متفاوت است. یک استان قشلاقی دارد برای غربی‌ها، به نام دبی. یک استان دیگر دارد به نام آی-رک که آمریکا ادبش کرد اما الان دیگر نباید ادب کند. آی-رن اسم دیگر آی-رک است. یعنی این دو تا، یک روح‌اند در دو کالبد. در دوران فیلم سیصد گویا منطقه‌ای وجود داشته به نام پرشیا که مردمش مخترع گربه و فرش بوده‌اند. هنوز هم بعضی از اعراب در مواجهه با غربی‌ها خود را از لحاظ کالچرال پرشین می‌دانند. به علاوه از سال دوهزارویک به بعد انسان غربی چیزهایی هم درباره‌ی جیهاد و عملیات انتحاری یاد گرفته و کسی که از خاورمیانه می‌آید، تروریست است مگر اینکه خلافش ثابت شود.

آسیا: آسیا با تقریب خوبی همان چین است و این آقای چین تشکیل شده از ویتنام و کامبوج و فیلیپین و اندونزی و تایلند و اینا. برای تعطیلات ارزان قیمت مقصد خوبی است، همه‌ی مردمش خسیس هستند و دزد، اما سخت‌کوش و باسواد. در سال‌های اخیر مرد غربی به پاک‌دامنی و سادگی و راحت‌الحلقوم بودن زن آسیایی پی برده و به کرّات با هم دیده می‌شوند، اما در مقابل غیرممکن است که یک زن غربی با یک مرد آسیایی روی هم بریزد.

آفریقا: سرزمین کاکاسیاها. قبلن همه‌ی سیاه‌های سرگرم‌کننده یعنی آنهایی که از لحاظ بوکس و بسکتبال، یا رقص و موسیقا، قوی هستند، به آمریکا صادر شده‌اند و اسمشان شده افریکن‌امریکن. یک مقداری از نامرغوب‌هایش را هم اروپا به زور وارد کرده. چیزی که الان باقی مانده کاکاسیا است، البته این کلمه‌ی زشتی است و به جای آن باید بگوییم سیاه خالی یا رنگین‌پوست. کاکاسیا گرسنه است و انسان غربی به او گندم و لپ‌تاپ ارزانقیمت می‌دهد و در کنسرت‌های راک خیریه برای او هلهله می‌کند و اگر خیلی کول باشد او را به فرزندی قبول می‌کند.

هند: از نگاه انسان غربی، هندی‌ها پست‌ترین رده‌ی هوموساپینس‌اند و هندوستان کثیف‌ترین جای جهان است جوری که اگر از روی هند پرواز هم کنید اسهال می‌گیرید. هندی‌ها یا گدا هستند یا دانشمند. تنها چیز جالبی که در هند تولید شده بودا است. و هندی بودن اینقدر بد است که بعد از اینکه کریستف کلمب اشتباهی به دنبال ادویه به قاره‌ی جدید رسید و بومیان آنجا را هندی/ایندین نامید، کسی هیچ‌وقت به خودش زحمت نداد که این اشتباه را درست کند.




در نگارش این نوشته از آرایه‌ی جنرالیزاسیون بطرز ول‌انگارانه‌ای استفاده شده.

March 13, 2009

whether it's a bottle of milk or a -logy, there will be an Expiry Date at the bottom

.
.
نوشته‌ی زیر ترجمه‌ی نعل به نعل و بدون دخل و تصرفی‌است از یکی از بندهای «کتاب موجودات خیالی» بورخس*، و کتاب موجودات خیالی بورخس، بعد از مزامیر سلیمان بزرگترین کتابی‌ست که درباره‌ی جانوران نوشته‌ شده‌ست. این کتاب به بررسی جنبندگانی می‌پردازد که نه سوار کشتی نوح شده‌اند و نه گرفتار زنجیر تکامل. در نقطه‌ای از تاریخ ذهن بشر اینها را آفریده، تا مورد بهره‌برداری ایدئولوژیک یا لولوخرخریک قرارشان دهد.
.
.
کــووون ســه‌پــا
The Three-legged Assss

.
.
پلینی** آفرینش دو میلیون بیت-آیه را به زرتشت، بنیانگذار آیینی که هنوز هم پارسیان بمبئی به آن پابندند، نسبت می‌دهد. طبری، تاریخ‌نگار عرب، هم ادعا می‌کند کاتبان برای تحریر مجموعه‌ی کامل آثار زرتشت به دوازده هزار پوست گاو نیاز داشته‌اند. اعتقاد بر این است که اسکندر مقدونی در حمله‌اش به پرسپولیس این چرمنوشته‌ها را هم سوزاند. با این‌حال، به کمک حافظه‌ی ستایش‌برانگیز کاهنان، بخش اساسی آن متون بازنگاری، و از قرن نهم میلادی در دایره‌المعارفی به نام «بـنـدهـش» جمع‌اوری شد، که متن زیر برگرفته از آنست:

درباره‌ی کــووون ســه‌پــا گفته شده که در میانه‌ی اقیانوس می‌زید و شمار سـُم‌هایش سه است، و شمار چشمانش شش، و نُه دهان دارد و دو گوش و یک شاخ. پیکرش به سفیدی می‌زند، و از معنویات و روحانیات تغذیه می‌کند، و وجودی پاک و پالوده دارد. شش چشم‌ش، دوتا همانجاست که چشم باید باشد، دوتا بر فرق سر، و دوتا بر پیشانی. و اینها به او بصیرتی می‌دهد که بتواند هرجا پیروز باشد و هرچیز را منهدم کند. و نه دهان‌ش، سه تا همانجاست که دهان باید باشد، و سه تا درون کمرگاه، و سه تا بر پیشانی. و هر سـُـم‌ش آنقدر بزرگ است که اگر بر زمین نهد، پهنه‌ای که هزاران گوسفند در آن می‌چرند، یا هزاران سوار در آن قیقاج می‌روند را خواهد پوشاند. و گوش‌هایش، آنقدر بزرگ است که بر مازندران سایه می‌اندازد. و شاخ‌ش از طلاست انگار و توخالی. و از آن هزار شاخچه روییده‌ست و با این شاخ نیرنگ بدکاران را فرومی پاشد از هم. و کــووون ســه‌پــا کـهـربـا می‌ریـنـد، نه ان، و در میتولوژی مزدائیسم این غول، موجود بسیار مفیدی‌ست که همیشه به اهورامزدا، سرمنشاء زندگی و نور و راستی، یاری می‌رساند...
.
.
*The Book of Imaginary Beings, Jorge Luis Borges, 1967. به فارسی هم توسط نشر آرست و به ترجمه‌ی احمد اخوت یکبار چاپ شده.
**فیلسوف و نویسنده‌ی رومی قرن اول میلادی
.
.